شنبه شب ها همه مستِ مستند. به خندههای همدیگر میخندند و میگذرند. بی اغراق در این سه چهارماه یک بار هم ندیده ام کسی بد و بیراه بگوید به کسی؛ کتک کاری که هیچ. آخرین روسپیهایی که در خاطرم مانده قبل از پل میرداماد ایستاده بودند.
یک وقتهایی آدم کم میآورد. اوایل بیشتر کم میآوردم البته: از خیابان که رد میشوی، هیچ اتومبیلی از سه چار متری مانده نزدیک تر نمیشود؛ هر کس دری را باز میکند، با احتیاط میپاید که در رها نشود طرفِ بعدی: چه هموطنش باشد، چه سیاه، زرد یا حتا اگر ریش نیم متری ژولیده داشته باشد و لباس چرک. یک چیزی که میپرسی فشار میآورند به خودشان که درست جوابت را بدهند حتی الامکان؛ حالا اگر کمی دیر شد هم شد.
دور دانشگاه دیوار نیست. نگهبان ندارد برای چک کردن کارتِ دانشجویی و نگاه عاقل اندر سفیه انداختن و ارجاع دادنت به دربِ شانزده آذر وقتی که کارت همراهت نیست. نامه برای بلیت که میخواستم بگیرم، سوفیا تعجب کرد از اینکه تعجب کردم که چقدر زود کارم راه افتاد! خوب البته هیچ لزومی هم نداشت برایش تعریف کنم از آن همه اتاق در آن پنج طبقهی امور دانشجویی و آن همه کاغذ و آبدارچی و کارمند و مهر و تمبر و ضوابط برای آن یک نامه. خوب من هم تعریف نکردم البته. دانشگاه جاهایی دارد برای بازی کردن، میهمانیهای شبانه، معاشرت کردن، لم دادن، معاشقه و نماز خواندن.
کوله ات را لازم نیست تحویل بدهی دمِ درِ کتابخانه؛ به جایش یک چیزی هست که اگر کتاب بدزدند بوق میزند. میشود حرف زد، خندید، خورد، خوابید، کارهای دیگر کرد (در حد عرف و نرم البته) در کتابخانه و کسی هم اعتراضی نمیکند. البته من آن اوایل یک بار مؤدبانه خواستم از دو تا خانمی که کنار دستم نخودی میخندیدند که کمی آرامتر بخندند؛ خجالت کشیدند و ساکت شدند. بعدتر فهمیدم که هیچ مجبور نبودند خجالت بکشند و ساکت شوند: هرکس جای خیلی آرام میخواهد باید برود آن ته داخل آن سالن گرد که فقط صدای ورق زدن میآید و عطسه؛ خجالت کشیدم که خجالت کشیده بودند.
همه جا عکس میگیرم. از همه عکس میگیرم و کسی "گیر نمیدهد" به آدم؛ تا جایی که حس میکنی این انتظار دارد دیوانه ات میکند که یکی بیاید سر وقتت و سؤال و جواب کند و تو توضیح بدهی و دلیل بیاوری در اثبات بیگناهیت.
خیلی چیزهای دیگر هم هست از این دست و خیلی چیزهای دیگر هم هست از نوع دیگر البته:
روال اداری بعضی کارها برای خارجیها بسیار پیچیده میشود و گاه حتا سلیقه ای. کسب درآمد بی دانستن سوئدی بسیار دشوار است. مسکن و خوراک گران است (برای ما). ایرانی بودن اینجا سخت است از این لحاظ که باید کلی زمان و انرژی صرف شود برای اثباتِ این که تو هم یک چیزهایی میدانی از تمدن، انسان دوستی، علم و دانش و حقوق زنان؛ برف دیده ای قبلا ً، مهمانی رفته ای،... و کلاً اینکه فرق داری با آن اشباحِ خاکستریِ مخوف که سی ان ان نشان میدهد و زیرش مینویسد "ایران". بسیار زمان میبرد و انرژی؛ اما خوب نتیجه چندان بد نیست: شوِن و عبدالله دارند فارسی یاد میگیرند:
" سلام، چطوری؟ خوبی؟ چه خبر؟ سلامتی، سلامت باشید، هوا چطوره؟ بد نیست..."
فیلیپ هم چند بار تا حالا از من جمله هایی را پرسیده، نوشته، تلفن کرده به بچهها و سورپریزشان کرده با لهجهی شیرین باواریایی اش! دیشب میگفت "تا حالا نشده یک دخترِ ایرانی ببنیم و خوشم نیاید"!! (دخترهای ایرانی که کلا ً این جا پرطرفدارند بسیار و شمع محافل).
هوا اینجا سرد نیست آنقدرها که میگفتند سوئد سرد است. استکهلم انگار هیچ جا شروع نمیشود؛ همچنان همان جنگل و دشت و آبراه ادامه دارد تا دل شهر. آمد و رفت بسیار نظام مند است با شبکهی اتوبوسها، مترو، تراموا و قطار شهری و مهمتر از همه وبسایتی که هر زمان از روز بهترین مسیر و شمارهی خطوط را مشخص میکند و زمان رسیدن را. البته گهگاه تاخیر هم دارند...
افسوسها و چراهای قیاسِ اینجا و آنجا و تکلیفِ آیندهام شاید الان بسیار برایم بیشتر است از غم غربت. شاید هم چون بلیتم توی جیبم است اینجوری است الان. کسی چه میداند. توصیف احوالِ الانم بیشتر رنگ صدای فرهاد را میگیرد با همان تاکیدهای صوتی و وسواسِ هجایی: " ای کاش آدمی وطنش را، همچون بنفشه ها میشد با خود ببرد هرکجا که خواست".
Sunday, December 07, 2008
Sunday, July 27, 2008
Wednesday, July 23, 2008
تک مضراب
این سی سالگی هم انگار واقعا نقطهی عطفی است برای خودش! اوضاع و احوال که همین را نشان میدهد تا اینجا.
Friday, July 04, 2008
ری را
«ریرا» ی سهیل نفیسی را گوش میدهم و از صدا و ساز و شعر نیما لذت میبرم:
نیست یکدم شکند خواب به چشم کس و لیک
غم این خفتهی چند، خواب در چشم تَرَم میشکند
نگران با من استاده سحر
صبح میخواهد از من
کز مبارک دم او آورم این قوم به جان باخته را بلکه خبر
در جگر لیکن خاری
از ره این سفرم میشکند
نازک آرای تن ساده گلی که به جانش کشتم
و به جان دادمش آب
ای دریغا به برم میشکند
دستها میسایم
تا دری بگشایم
بر عبث میپایم
که به در کس آید
در و دیوار به هم ریخته شان
بر سرم میشکند
*****
از «ضیافتها» جا مانده ام؛ از نوشتن مدتی است که جا مانده ام در واقع.
طرح کارخانهی تولید مواد غذایی به جاهای خوبی دارد میرسد. کارفرما دوست دارد شکل و شمایل بنا از حال و هوای صنعتی فاصله بگیرد و «خوش طعم» باشد و «نمکین». بیربط هم نمیگوید.
*****
پست سرزده بهتر از این هم نمیشود: از هردری خبری و از مهمترین خبرها هیچ! دست کم بازگویی این فراز از نیچه را اما بیربط نمیبینم:
فهميدهشدن دشوار است، بويژه آنگاه که کس «گَنگرفتار» بينديشد و بزيد، در ميان مردمانی که ديگرگونه میانديشند و میزيند، يعنی سنگپشترفتار، و يا در بهترين حالت، «غوکرفتار» — من همه کار میکنم تا که خود را «دشوارفهم گردانم»! و بايد از نيت خيری که در برخی از تفسيرهای زيرکانه هست از دل و جان سپاسگزار بود.
و اما در باب «دوستان خوب»، که همیشه بیش از آنچه باید آسانگيرند و گمان میکنند که همانا به سبب دوستی حق آسان گرفتن [شخص را] دارند همان به که پيشاپيش ايشان را فضايی از بدفهمی بهر گردش و بازی داد — و خود ايستاد و خنديد؛ و يا خود را از شر همهی آنان، همهی اين دوستان خوب، آسوده کرد — و باز هم خنديد! («فراسوی نيک و بد»، ترجمهی داريوش آشوری، بند ۲۷، ص ۶۴)
نیست یکدم شکند خواب به چشم کس و لیک
غم این خفتهی چند، خواب در چشم تَرَم میشکند
نگران با من استاده سحر
صبح میخواهد از من
کز مبارک دم او آورم این قوم به جان باخته را بلکه خبر
در جگر لیکن خاری
از ره این سفرم میشکند
نازک آرای تن ساده گلی که به جانش کشتم
و به جان دادمش آب
ای دریغا به برم میشکند
دستها میسایم
تا دری بگشایم
بر عبث میپایم
که به در کس آید
در و دیوار به هم ریخته شان
بر سرم میشکند
*****
از «ضیافتها» جا مانده ام؛ از نوشتن مدتی است که جا مانده ام در واقع.
طرح کارخانهی تولید مواد غذایی به جاهای خوبی دارد میرسد. کارفرما دوست دارد شکل و شمایل بنا از حال و هوای صنعتی فاصله بگیرد و «خوش طعم» باشد و «نمکین». بیربط هم نمیگوید.
*****
پست سرزده بهتر از این هم نمیشود: از هردری خبری و از مهمترین خبرها هیچ! دست کم بازگویی این فراز از نیچه را اما بیربط نمیبینم:
فهميدهشدن دشوار است، بويژه آنگاه که کس «گَنگرفتار» بينديشد و بزيد، در ميان مردمانی که ديگرگونه میانديشند و میزيند، يعنی سنگپشترفتار، و يا در بهترين حالت، «غوکرفتار» — من همه کار میکنم تا که خود را «دشوارفهم گردانم»! و بايد از نيت خيری که در برخی از تفسيرهای زيرکانه هست از دل و جان سپاسگزار بود.
و اما در باب «دوستان خوب»، که همیشه بیش از آنچه باید آسانگيرند و گمان میکنند که همانا به سبب دوستی حق آسان گرفتن [شخص را] دارند همان به که پيشاپيش ايشان را فضايی از بدفهمی بهر گردش و بازی داد — و خود ايستاد و خنديد؛ و يا خود را از شر همهی آنان، همهی اين دوستان خوب، آسوده کرد — و باز هم خنديد! («فراسوی نيک و بد»، ترجمهی داريوش آشوری، بند ۲۷، ص ۶۴)
Tuesday, March 25, 2008
خروس

تبریک سال نو را اول بگویم؛ هرچند هم وقتش گذشته الان، هم بسیار در دنیای غیر مجازی گفته ایم و هم گفته اند این چندروزه. یکی دو روز پیش از عید گذارم افتاد به نشر چشمه. کلی کتابگردی کردم و یکی دو تا کتاب هم خریدم ازجمله « خروسِ» ابراهیم گلستان؛ فرهیختهای که پیشتر هم از او گفته ام و کاش میشد از غربت برمیگشت و شبی هم او میهمان «دو قدم مانده تا صبح» میبود.
«خروس» گنجینهای است از واژهها و مصادیق فرهنگ فولکلور ایرانی در قالب یک روایت کوتاه. چیزی است از جنس «مدیر مدرسه»ی آل احمد، «روزگار سپری شدهی مردم سالخورده»ی دولت آبادی، «وقت تقصیرِ» محمدرضا کاتب و یا «اهل غرقِ» منیرو روانی پور. اینها که گفتم همه کوشیده اند فرهنگ ما را آینه وار و به دور از شیفتگی و شاعرانگی بکاوند و بازگو کنند با همهی زیر و بمها وصفا و خشونت و حجب و پرده دریهای مردمان دیروز و امروزِ این دیار، به یک جا. ما ایرانیان درطول تاریخ کهن خود کم سخن نگفته ایم؛ اما همواره بیم جان و معاش، صراحت و صداقت بیانمان را خدشه دار کرده. شعر بسیار سروده ایم و شرح حال کم گفته ایم؛ جوری زیسته ایم و دیگرگونه نموده ایم...
تعارف تریاک توسط حاج ذوالفقار و انکار بلافاصلهی او در این گفتگو خواندنی است:
... اما وقتی که دستش را شست دستور داد بالش و شمد بیاورند و به ما گفت « اگر اهل منقلن آقایون، آتش و قلم دوات هم هس، آمادهس.»
گفتم «حاجی اگر خودشون میل دارن ما مزاحمشون نیستیم.»
گفت «استغفار، تریاک؟ قلیون سی مو بسه. گفتم اگر شما بخواین یعنی.»
بعد چون دید چیزی نمیگوییم گفت «پس نگم بیارن، نه؟»
سر جنباندم که یعنی نه.
یک لحظه باز معطل ماند، بعد دستش را به معنی میل شماست مختارید، جنبانید و رو به نوکر گفت «میفرمان نه.»
گفتم «حاجی اگر خودشون میل دارن ما مزاحمشون نیستیم.»
گفت «استغفار، تریاک؟ قلیون سی مو بسه. گفتم اگر شما بخواین یعنی.»
بعد چون دید چیزی نمیگوییم گفت «پس نگم بیارن، نه؟»
سر جنباندم که یعنی نه.
یک لحظه باز معطل ماند، بعد دستش را به معنی میل شماست مختارید، جنبانید و رو به نوکر گفت «میفرمان نه.»
این یکی هم از آن صحنههایی است که بسیار دیده ایم:
اما حاجی میان قنوت از ته اتاق بلندتر گفت «... و قنا من عذاب النار...» که انگار حرفی داشت، و با دست اشاره کرد بمانیم و رفت در رکوع. دیگر تنها صدای سوت سبحانهایش به گوش میآمد، انگار با فشار مؤکد به روی سین میخواست هر شبههی شکست در نمازش به علت این انحراف در توجه را از میانه بردارد، هرچند گویا فعلا ً به ما بیشتر توجه داشت تا به مبدأ اعلا.
داستان «دار خرستو» و فلسفهی آن را هم اگر کنجکاوید بدانید، خودتان تورقی بکنید.
پ.ن. این مطلب هم به هرحال میتواند قطعهای از پازل شناخت گلستان باشد. از عبارات منصفانهی ذیل میشود تشخیص داد که نگارنده شخص غرض ورزی نیست و قصدش بیان حقایقی ناگفته است:
این را هم بگویم كه در دورهی صدسالهی اخیر چندین نویسندهی خوب داشتهایم كه پیوسته به آثار آنها افتخار میكنیم . صادق هدایت ، صادق چوبك ، احمد محمود ، محمود دولت آبادی ، بهرام صادقی ، گلشیری و گلستان و بسیاری كسان دیگر كه آثار گرانبهایی از خود برای ادبیاتِ معاصر به جا گذاشتهاند.
آثار هنری هم پس از آفرینش ، زندگی مستقلِ خود را دارند و لزوما" دیگر ربطی به آفریینندهی اثر ندارند.
از آقای گلستان هم چهار داستانِ كوتاه كه در موقعِ انتشار شهرتِ بسیاری یافتند داریم كه گذشتِ زمان نشان داد كه هیچیك به اندازهی "همسایهها "ی احمدِ محمود جاودان نخواهد ماند. از استاد یك رمانِ كوتاهِ خوب باقی مانده است و بس.
" خروس " یكی از بهترینهای ادبیاتِ معاصر است و هر ایرانی متفكری میبایست قدرِ این كتاب را بداند. اما نگفته نماند كه دیگران هم كه بسیاری آثارِ خوب از خود به یادگار باقی گذاشتهاند ، این همه به این و آن اهانت نكردند. این همه گرد و خاك به راه نیانداختند. این همه دیگران را در زیر فحاشیهای خود لگد مال نكردند...
آثار هنری هم پس از آفرینش ، زندگی مستقلِ خود را دارند و لزوما" دیگر ربطی به آفریینندهی اثر ندارند.
از آقای گلستان هم چهار داستانِ كوتاه كه در موقعِ انتشار شهرتِ بسیاری یافتند داریم كه گذشتِ زمان نشان داد كه هیچیك به اندازهی "همسایهها "ی احمدِ محمود جاودان نخواهد ماند. از استاد یك رمانِ كوتاهِ خوب باقی مانده است و بس.
" خروس " یكی از بهترینهای ادبیاتِ معاصر است و هر ایرانی متفكری میبایست قدرِ این كتاب را بداند. اما نگفته نماند كه دیگران هم كه بسیاری آثارِ خوب از خود به یادگار باقی گذاشتهاند ، این همه به این و آن اهانت نكردند. این همه گرد و خاك به راه نیانداختند. این همه دیگران را در زیر فحاشیهای خود لگد مال نكردند...
Friday, February 22, 2008
جایی یرای عبور، جایی برای همه
«شریانها» فضاهایی شهری هستند که مبنای پیدایش آنها فرآیند «عبور» از بافت شهری است و رسیدن از مبداء به مقصد. آن چه شکل، ابعاد و حال و هوای این معابر را تعریف و تبیین میکند، کیفیت و کمیت این «عبور» است و «گذار» به گونه ای که این سفر ِ شهری آمیزهی دلپذیری از دید و منظر، آواها، بوها و تعاملات اجتماعی و درجای خود تجربهی فضایی ارزشمندی نیز باشد.
«گذر»، « کوی » و « کوچه » در این بین معابری هستند که بلافاصله انسان و عبور انسان را متبادر میکنند و پای در سنت ِ سیر ِ پیاده دارند؛ «خیابان» اما مفهومی است جدیدتر و مقیاسی فرا انسانیتر دارد. خیابان امروزی پیش از هرچیز قلمرو وسایل نقلیه است. هرچند که اینها نیز به نوبهی خود همچنان همان «انسان» دیروز را از مبداء به مقصد میرسانند. در هرحال، این تغییر مشهود را نمیتوان از نظر دور داشت که گذرهای دیروز بر اساس ابعاد انسان و آهنگ سیر و توان جسمی او شکل گرفته بودند؛ حال آنکه ابعاد، بافت و جنسیت کفسازی، نوع و اندازه و فواصل روشناییهای خیابان را اتومبیل و قابلیتها و محدودیتهای آن تعیین میکند و عرصههای حضور انسان ِ پیاده به حواشی پیرامونی رانده و محدود شده است.
آنچه گفتهشد، بیانی نوستالژیک در مذمت فن آوری و در رثای سنت و انسان ِ سنتی و شیوههای سنتی ِ زندگی ِ انسان ِ سنتی نبود. مقایسه ای عمومی بود میان دیروز و امروز و تاملی بود درجهت فهم بنیادین مفهوم امروزین خیابان. دویچه وله چندی پیش گزارش مستندی داشت از یکی از شهرهای صنعتی کوچک آلمان - که نامش را الان به یاد ندارم. خلاصهی کلام این بود که هویت امروز ِ آن شهر بر اساس تاریخچهی تولید اتومبیل در آن شکل گرفته بود. نمادهای آن شهر مدلهای قدیمی اتومبیل بودند؛ کافههای آن معبد دوستداران تاریخ صنعت اتومبیل بود و از این دست. غرض اینکه امروزه صنایع - و ازجمله صنعت اتومبیل سازی - با فرهنگ و هویت انسان درآمیخته و بخشی جدایی ناپذیر از آن شده است. بر این اساس، تعاریف امروزی - و از جمله تعاریف مفاهیم فضاهای شهری و معماری - نیز میباید با درنظر داشتن پدیدههای فنآوری که حضورشان در زندگی انسان تثبیت شده صورت پذیرد.
با چنین رویکردی میتوان خیابان را یکی از گونههای فضاهای زیستی شهرنشینان دانست که جایی است برای عبور قانونمند آدمیان سواره، پیاده در آن واحد و در بستر آن، در کنار فرآیند مشخص و معین «عبور»، تعاملات اجتماعی دیگری همچون دیدار، آشنایی، مصاحبت، خرید، تجمع، اطلاعرسانی و حتی تفریح و گذران اوغات فراغت نیز صورت میپذیرد. شکل و ابعاد و نوع و میزان حضور گونههای گیاهی و کیفیت ِ فصل مشترکهای تردد سواره و پیاده در خیابان باید به گونهای طراحی شود که علاوه بر فرآیند عبور، دیگر تعاملات یادشده را نیز تسهیل و ترغیب کند.
این نکته را باید اضافه کنم که رویکرد من به مفهوم «خیابان» در این نوشتار بر مبنای حال و هوای این فضای مجازی و ماهیت ویلاگنویسی بود؛ چه بسا که مثلا ً نگارش یک مقاله در این باب بدون اشاره به تعاریف بزرگان طراحی شهری معنا و مفهومی نداشت. همچون گذشته، نقطهی شروع این مبحث سلسه ضیافتهای معمارانه بود و این بار به میزبانی مرتضا میرغلامی در ایرانشهر.
«گذر»، « کوی » و « کوچه » در این بین معابری هستند که بلافاصله انسان و عبور انسان را متبادر میکنند و پای در سنت ِ سیر ِ پیاده دارند؛ «خیابان» اما مفهومی است جدیدتر و مقیاسی فرا انسانیتر دارد. خیابان امروزی پیش از هرچیز قلمرو وسایل نقلیه است. هرچند که اینها نیز به نوبهی خود همچنان همان «انسان» دیروز را از مبداء به مقصد میرسانند. در هرحال، این تغییر مشهود را نمیتوان از نظر دور داشت که گذرهای دیروز بر اساس ابعاد انسان و آهنگ سیر و توان جسمی او شکل گرفته بودند؛ حال آنکه ابعاد، بافت و جنسیت کفسازی، نوع و اندازه و فواصل روشناییهای خیابان را اتومبیل و قابلیتها و محدودیتهای آن تعیین میکند و عرصههای حضور انسان ِ پیاده به حواشی پیرامونی رانده و محدود شده است.
آنچه گفتهشد، بیانی نوستالژیک در مذمت فن آوری و در رثای سنت و انسان ِ سنتی و شیوههای سنتی ِ زندگی ِ انسان ِ سنتی نبود. مقایسه ای عمومی بود میان دیروز و امروز و تاملی بود درجهت فهم بنیادین مفهوم امروزین خیابان. دویچه وله چندی پیش گزارش مستندی داشت از یکی از شهرهای صنعتی کوچک آلمان - که نامش را الان به یاد ندارم. خلاصهی کلام این بود که هویت امروز ِ آن شهر بر اساس تاریخچهی تولید اتومبیل در آن شکل گرفته بود. نمادهای آن شهر مدلهای قدیمی اتومبیل بودند؛ کافههای آن معبد دوستداران تاریخ صنعت اتومبیل بود و از این دست. غرض اینکه امروزه صنایع - و ازجمله صنعت اتومبیل سازی - با فرهنگ و هویت انسان درآمیخته و بخشی جدایی ناپذیر از آن شده است. بر این اساس، تعاریف امروزی - و از جمله تعاریف مفاهیم فضاهای شهری و معماری - نیز میباید با درنظر داشتن پدیدههای فنآوری که حضورشان در زندگی انسان تثبیت شده صورت پذیرد.
با چنین رویکردی میتوان خیابان را یکی از گونههای فضاهای زیستی شهرنشینان دانست که جایی است برای عبور قانونمند آدمیان سواره، پیاده در آن واحد و در بستر آن، در کنار فرآیند مشخص و معین «عبور»، تعاملات اجتماعی دیگری همچون دیدار، آشنایی، مصاحبت، خرید، تجمع، اطلاعرسانی و حتی تفریح و گذران اوغات فراغت نیز صورت میپذیرد. شکل و ابعاد و نوع و میزان حضور گونههای گیاهی و کیفیت ِ فصل مشترکهای تردد سواره و پیاده در خیابان باید به گونهای طراحی شود که علاوه بر فرآیند عبور، دیگر تعاملات یادشده را نیز تسهیل و ترغیب کند.
این نکته را باید اضافه کنم که رویکرد من به مفهوم «خیابان» در این نوشتار بر مبنای حال و هوای این فضای مجازی و ماهیت ویلاگنویسی بود؛ چه بسا که مثلا ً نگارش یک مقاله در این باب بدون اشاره به تعاریف بزرگان طراحی شهری معنا و مفهومی نداشت. همچون گذشته، نقطهی شروع این مبحث سلسه ضیافتهای معمارانه بود و این بار به میزبانی مرتضا میرغلامی در ایرانشهر.
Wednesday, February 06, 2008
جایی در میانه
من همیشه با سالگردها مشکل داشته ام. مسالهی اولم این بوده است که تاریخشان راغالبا ً فراموش میکنم. دومی هم این این است که از نظر من اصولا هر روزی بیش از آن که برگردد به ماوقع ِ مضربی از سیصد و شست و پنج روز پیش از آن، به محتوا و حس و حال همان روز مربوط است. این طرز فکر البته وقتی پای تولد دوستان و نزدیکان وسط باشد، تاثیر چندان خوشایندی ندارد...
اینها همه یک جوری مقدمه بود برای تبریک تولد پنج سالگی «نیمسایه». میخواستم مفصلتر برگزار کنم، اما خوب همین قدر هم که فراموش نکردم به خودی خود جای تبریک مضاعف دارد. این پست رااختصاصا ً میگذلرم برای همین داستان و دیگر سخنها را برای بعد.
Friday, January 18, 2008
باغچهی حیاط خلوت پشتی
آیا هنر آموختنی است؟ آیا مثلا ً ترکیب «دانشگاه هنر» همان اندازه غریب و ناهمگون نیست که «هنرگاه دانش»؟!
این پرسش آغازین است در باب آموزشپذیری معماری که البته تنها گشایشی است در این زمینه؛ بعدتر میرسیم به این که معماری تا چه اندازه دانش است و چهقدر هنر؟ پاسخ پادرهوای این پرسش را هم بهتر است خلاصه کنیم در«نمیدانیم» واضافه کنیم که تنها میدانیم ضرورتا ً بخشی از معماری از جنس دانش است و بخشی نیز هنر .
ضرورت پرداختن به مباحث فوق از آن روست که شیوهی آموزش هر مقوله ای مستقیما ً به ماهیت آن حوزه برمیگردد: برای آموزش موسیقی سنتی - برای مثال - پیش از تبحر در نواختن ردیفها و گوشهها شخص نیازمند آشنایی طولانی مدت، علاقهی ذاتی و ساعتهای متمادی شنیدن و تامل و همزیستی عاشقانه با آثار اساتید است. جوهرهی این هنر را جز از این راه نمیتوان آموخت و بهکار بست؛ چرا که ماهیت آن با کلیت مشخص و چارچوب پذیر موسیقی کلاسیک متفاوت است. هم از این روست که برای مثال اصول «کنترپوان» را میتوان در چند واحد درسی آموخت، اما سودمندی آموزش «بداهه نوازی» در دانشگاه عملا ً هیچ تضمینی ندارد.
در آموزش معماری نیز چالشی از این دست به خصوص در پارهی خلاقانه و هنرمندانهی آن محسوس است و بیش از آن که به پاسخی مشخص و شیوه ای همه پسند بینجامد، خود پرسشهای جدید بیشماری میآفریند و بر ضرورت آزمودن ناآزمودهها تاکید میکند.
روش ِ صحیح ِ پرورش معمار برای طراحی کالبدهایی باکیفیت که ظرف زندگی مردم یک سرزمین را شکل دهد، وابسته به شرایط و عوامل منطقه ای نیز هست. مثالی از کشور خودمان میزنم: طراحی یک بنای مسکونی را در نظر بگیرید در زمینی که از سه طرف به دیوارهایی بی هویت ختم میشود و شکل پوستهی خارجی بنا را هم برآیند زورآزمایی ِ چانه زنی ِ شهرداری و منفعت طلبی ِ مالک تعیین میکند و در این کشاکش، اولویت «ارزش فضایی»، «سلسله مراتب سیر از فضای باز به بسته و از عمومی به خصوصی» و دیگر تعابیر نیکو به قهقرا میرود. در نگاه اول پرداختن به چنین فرآیند کاسبکارانه و غیر آکادمیکی دور از شان والای یک محیط آموزشی به نظر میرسد؛ اما بیایید مساله را جور دیگری ببینیم: طراحی بنایی مسکونی با ویژگیهای یادشده یکی از محتملترین مواردی است که هر فارغالتحصیل معماری این کشور ممکن است در آغاز کار حرفه ایاش شخصا ً با آن روبرو شود. بر این اساس، آموزش آن در دانشگاه از آن روی ضروری است که معمار تحصیل کرده در اولین گام روحیه اش را در مقابل نقشه کشهای شهرداری و دکاندارهای عرصهی ساخت و ساز نبازد و برمبنای آگاهی اش از مبحث ِ کم مایه اما متداول ِ چینش متراکم فضاها و نوررسانی به آن، مجالی پیدا کند تا مفاهیم متعالیتری را نیز که آموخته است، در مقیاس محدود اعمال و کارفرما را از مزیت آن آگاه کند. اگر چنین فرآیندی در دانشگاه ما تدریس نشود و از آغاز تا پایان، طراحی کوشکهای یادمانی با ساختارهای فراساختارگرایانه در اراضی چند ده هکتاری را آموزش دهند، آیا دانشجو را از ابزار اولیهی ارتباط با بازار کار امروز جامعه محروم نکرده اند؟
این البته تنها مثالی بود در باب اینکه اتخاذ رویکردی همه جانبه بر مبنای ارزشهای ذاتی معماری و نیز شرایط حاکم، نیازمند چشم و گوش باز و راهکارهای تلفیقی خلاقانه است تا دانشجوی معماری نه مبدل شود به یک ایده پرداز ِ برج عاج نشین و نه مجبور شود پس از لختی دست و پازدن خود را با قوانین نابخردانه همگام کند و جزوهها و طرحهای آتلیه پسند ِ سالهای دانش اندوزیاش را در باغچهی حیاط خلوت پشتی دفن کند.
ضرورت پرداختن به مباحث فوق از آن روست که شیوهی آموزش هر مقوله ای مستقیما ً به ماهیت آن حوزه برمیگردد: برای آموزش موسیقی سنتی - برای مثال - پیش از تبحر در نواختن ردیفها و گوشهها شخص نیازمند آشنایی طولانی مدت، علاقهی ذاتی و ساعتهای متمادی شنیدن و تامل و همزیستی عاشقانه با آثار اساتید است. جوهرهی این هنر را جز از این راه نمیتوان آموخت و بهکار بست؛ چرا که ماهیت آن با کلیت مشخص و چارچوب پذیر موسیقی کلاسیک متفاوت است. هم از این روست که برای مثال اصول «کنترپوان» را میتوان در چند واحد درسی آموخت، اما سودمندی آموزش «بداهه نوازی» در دانشگاه عملا ً هیچ تضمینی ندارد.
در آموزش معماری نیز چالشی از این دست به خصوص در پارهی خلاقانه و هنرمندانهی آن محسوس است و بیش از آن که به پاسخی مشخص و شیوه ای همه پسند بینجامد، خود پرسشهای جدید بیشماری میآفریند و بر ضرورت آزمودن ناآزمودهها تاکید میکند.
روش ِ صحیح ِ پرورش معمار برای طراحی کالبدهایی باکیفیت که ظرف زندگی مردم یک سرزمین را شکل دهد، وابسته به شرایط و عوامل منطقه ای نیز هست. مثالی از کشور خودمان میزنم: طراحی یک بنای مسکونی را در نظر بگیرید در زمینی که از سه طرف به دیوارهایی بی هویت ختم میشود و شکل پوستهی خارجی بنا را هم برآیند زورآزمایی ِ چانه زنی ِ شهرداری و منفعت طلبی ِ مالک تعیین میکند و در این کشاکش، اولویت «ارزش فضایی»، «سلسله مراتب سیر از فضای باز به بسته و از عمومی به خصوصی» و دیگر تعابیر نیکو به قهقرا میرود. در نگاه اول پرداختن به چنین فرآیند کاسبکارانه و غیر آکادمیکی دور از شان والای یک محیط آموزشی به نظر میرسد؛ اما بیایید مساله را جور دیگری ببینیم: طراحی بنایی مسکونی با ویژگیهای یادشده یکی از محتملترین مواردی است که هر فارغالتحصیل معماری این کشور ممکن است در آغاز کار حرفه ایاش شخصا ً با آن روبرو شود. بر این اساس، آموزش آن در دانشگاه از آن روی ضروری است که معمار تحصیل کرده در اولین گام روحیه اش را در مقابل نقشه کشهای شهرداری و دکاندارهای عرصهی ساخت و ساز نبازد و برمبنای آگاهی اش از مبحث ِ کم مایه اما متداول ِ چینش متراکم فضاها و نوررسانی به آن، مجالی پیدا کند تا مفاهیم متعالیتری را نیز که آموخته است، در مقیاس محدود اعمال و کارفرما را از مزیت آن آگاه کند. اگر چنین فرآیندی در دانشگاه ما تدریس نشود و از آغاز تا پایان، طراحی کوشکهای یادمانی با ساختارهای فراساختارگرایانه در اراضی چند ده هکتاری را آموزش دهند، آیا دانشجو را از ابزار اولیهی ارتباط با بازار کار امروز جامعه محروم نکرده اند؟
این البته تنها مثالی بود در باب اینکه اتخاذ رویکردی همه جانبه بر مبنای ارزشهای ذاتی معماری و نیز شرایط حاکم، نیازمند چشم و گوش باز و راهکارهای تلفیقی خلاقانه است تا دانشجوی معماری نه مبدل شود به یک ایده پرداز ِ برج عاج نشین و نه مجبور شود پس از لختی دست و پازدن خود را با قوانین نابخردانه همگام کند و جزوهها و طرحهای آتلیه پسند ِ سالهای دانش اندوزیاش را در باغچهی حیاط خلوت پشتی دفن کند.
پ.ن. این یادداشت پاسخی بود به فراخوان وبلاگ فضای رویداد در ادامهی سلسله ضیافتهای معماری
Subscribe to:
Posts (Atom)