Sunday, December 30, 2007

دلبرکان،محبوبه ها و روسپیان سودازده‌

بااین حال وقتی صبح نودسالگیم در رختخواب ِ نازک اندام، زنده بیدار شدم این فکر دلپذیر از خاطرم گذشت که ای کاش زندگی چیزی نبود که مثل رود گل آلود ِ هراکلیت بگذرد، بلکه فرصت نادری بود تا در ماهیتابه از این رو به آن رو شویم و طرف دیگرمان هم تا نود سال دیگر سرخ می شد...
*****

این کلام از زبان شخص اول ِ رمان ِ مارکزالبته تبریک کریسمس نیست؛ ولی دست کم به مناسبت کریسمس می‌تواند باشد:
اگر در این دنیا از چیزی متنفر باشم، جشن هایی است که در آن ها مردم می‌گریند چون شادند. آتش بازی، آوازهای دسته جمعی احمقانه و گل های کاغذی که هیچ ربطی به کودکی که دوهزار سال پیش در اصطبلی محقر به دنیا آمد ندارد.
«خاطرات روسپیان سودازده‌ی من»، «خاطرات دلبرکان غمگین من» یا - فرق نمی‌کند - همین آخرین رمان مارکز که جایزه‌ی مطرح‌ترین مترجم سال را نصیب امیرحسین فطانت کرد، برای من یادآور «گرگ بیابان» ِ هرمان هسه است. گرگ بیابان را من معنوی ترین رمان عصر حاضر می‌دانم. معنویت در آن اثر نیز همانند رمان مارکز با عناصری تعریف شده که غالبا ً مصادیق فساد اخلاقی به شمار می‌آیند و اتفاقا ً ارزش منحصر به فرد این دو اثر در آن است که مرز اخلاق و معنویت را تبیین و تفاوت این دو مقوله را شفاف می‌کنند.
«خاطرات روسپیان سودازده‌ی من» شعرگونه و موجز است و درمورد آن نمی‌توان بسیار سخن گفت‌. طنازی‌های فرزانه واری از این دست دارد:
یادم افتاد که یکی از قشنگی های پیری اغواگری های دوستان جوانی است که فکر می کنند ما خارج از سرویسیم.
و ردپای تکیه کلام‌های به یادماندنی ِ عاقله زن‌های «صدسال تنهایی» نیز در آن دیده می‌شود:
«ای عاقله مرد محزون من! می ری دو ماه گم می شی بعد برمیگردی و یک چیز رویایی می خوای.»

Tuesday, December 25, 2007

همسفر

با افتخار اعلام می‌دارم همسفر کریسمس رییس جمهور فرانسه را، من چهار سال پیش در همین مکان - در نیمسایه یعنی - به جهانیان معرفی کرده بودم :

پ.ن. یکی از پیوندهای صفحه‌ی چهار سال پیشم آینه بود. جای زیبایی است.
این چند خط را هم در این‌جا نقل قول می کنم از آن‌جا:

ما را به خاطر بیاور
ما را که تازه جوانانی بیست و دو ساله بودیم
شور عشق در سینه داشتیم و
پیش از آن که عاشق شویم
سینه به خاک سپرده... مردیم
ما را به خاطر بیاور
ما را که سینه سرخانی خنیاگر بودیم
و ده به ده
نه در آسمان و نه در کوهسار و نه بر شاخسار
که در بازار
پیش از آن که آوازه خوان شویم
جان واسپردیم.

Thursday, December 13, 2007

مرکز همایش‌های بیمارستان رضوی

امروز رفتم دیدن دکتر فلامکی در همان دفتر قدیمی هفت تیر جنب خانه اش. دو روز پیش هم دانشکده مسعود زین الدین را دیدم و دوستان و اساتید قدیم: درودگر، حجت، بحرینی، محمودی، آیوازیان،... دانشکده حالش خوب بود، اما دانشگاه شلوغ بود و بی سروسامان. روز خوبی بود سرجمع.
*****

بنای مرکزهمایش‌های بیمارستان فوق تخصصی رضوی پیش از هر چیز واجد ارزش‌هایی نمادین است. این بنا می باید از یک سو در تعامل و تناسب با بنای موجود بیمارستان رضوی و اراضی پیرامون آن شکل گیرد و ازدیگر سو، مفاهیم کارکردی ونمادین درونی خود و معانی برآمده از زادگاه جغرافیایی ، بستر تاریخی و اجتماعی و پیشینه ی فرهنگی منطقه را متبلور کند.
« نقوش گره سازی زمینه ی کـُند سرمه دان» زینت بخش ِ ایوان طلای ناصری واقع در صحن نوی بارگاه رضوی است. طرح هند سی این الگو که واحد پایه ی آن مجموعه ای ازصورتهای پنج ضلعی وبادبادکی پیرامون شمسه ای ده پـَر است، مبنای طرح حاضر می باشد. جایگزینی شبکه های شطرنجی ِ معمول با این الگوی هندسی علاوه بر فراهم آوردن قابلیت پیش ساختگی و مدولاسیون، بنا را - در ذات و معنا- واجد ارزش‌های نمادینی می کند که ریشه در سنت های بصری ِ هنر ِ ایران زمین دارد. به علاوه، اجزای دانه درشت ِ این الگو پاسخگوی الزامات کارکردی بنای مرکزهمایش است.
احجام برآمده از« الگوی کند سرمه دان» در ضلع شمالی با مجموعه ای از احجام راست گوشه در هم می آمیزد. بخش جنوبی، تالارهای اصلی وبخش شمالی سالن‌های گردهمایی ِ خردتر را در خود جای می‌دهد. بخش جنوبی از بطن خود برآمده است؛ توده‌ی شمالی اما با احجام موجود بنای بیمارستان هم آوایی می کند. ترکیب و تداخل متقارن ساختار بخش نخست با احجام ثانوی و انطباق راستای طولی مکعب‌ها با یکی از امتدادهای ده گانه‌ی شمسه‌ی مرکزی، عامل اتصال این دو صورت ِ متفاوت در قالب بنای مرکزهمایش است.
در ادامه‌ی فرآیند شکل گیری حجم اثر از درون به بیرون، شمسه ی مرکزی در حوزه ی بیرونی بنا نیز پیشروی می کند و با تکرار و چرخش، شمسه‌ی ثانوی بیست گوشه‌‌ای راپیرامون بنا پدید می آورد که مبنای طرح معابر پیرامونی و گذر نمایشگاهی شمالی است. هندسه ی گره سازی در فضای سبز واسط میان مرکز همایش‌ها وبیمارستان تخصصی و در سطوح مجاور محور ورودی شرقی نیز به شکل محدود تسری یافته تا پیوندی میان این دو باشد.گذر یاد شده و کرانه‌ی شمالی بنا حدود محوطه‌ی مشجری را تعریف می کنند که به واسطه‌ی اختلاف ارتفاع با اراضی پیرامونی واجد کیفیت‌های فضایی مطلوبی چون خصوصیت ومحرمیت است. رویکردهای « بهره گیری از طبیعت» و «اختلاف ارتفاع با پیرامون» که مبانی آفرینش « گودال باغچه» درپیشینه‌ی معماری ایرانی بوده است، در این طرح نیز مد نظر بوده.



.................................................................................

Saturday, December 08, 2007

نظربازی

باتوجه به گله و شکایت‌های به‌جای دوستان، سیستم کامنتینگ «هالوسکن» را راه انداختم. کامنتینگ بلاگ سپات هم فعال است هنوز. از این یکی که مطمئن شدم آن یکی را حذف می‌کنم. پس تا آن موقع در پایینی مرقوم بفرمایید لطفا ً.
متشکرم!

Thursday, November 29, 2007

جانور

پشت برف... پس ِ گرفتگی هوا... تلاشی کور... گریختن از آغوش متجاوز... التهابی تحمل ناپذیر میان پاهایت... دستی در گریبانت به دریدن مشغول... آتشی در ذهنت برافروخته از اشتیاق رها بودن... آویختن در سنگر ِ وحشی اش... گذشتن لبی آرام بر شانه ای که می‌توان گاز گرفت... قطره اشکی متلاشی بر سینه ات... پلکی به رویا گشوده از تماشا آسوده... آوازی سراسیمه از شادمانگی تقدیمی... تنشی که روحت را از پرواز سیراب می‌کند. آتشی که با این بازی‌ها فرو نمی‌نشیند... سگی که در بدنت « جانور» را زنده نگاه می‌دارد... وحشی ِ من! وحشی ِ من!
این یکی از بی‌شمار «آف‌لاین» های امیر رضایی است که یکی دو سالی است در انتظار پاسخ دوستان «سند تو آل» می‌کند. پاسخ ِ دیرهنگام من به او بازگویی این یکی است که نصاویری زنده و تکان دهنده دارد. شاعرش نمی‌دانم خودش باشد یا کس ِ دیگری....
پ.ن. راستی «آف لاین» و « سند تو آل» جایگزین فارسی دارند؟

Monday, November 26, 2007

خلاقیت - معماری

فراخوان‌های معماری وبلاگ‌ها را سرجمع پدیده‌ی مثبتی می‌دانم: چارچوبی است برای هدفدار نوشتن در باب مفاهیم پایه‌ی معماری، نرمشی‌است برای ذهن و در عین حال یک حرکت جمعی نیز هست؛ این آخری دقیقا ً همان چیزی است که به رغم ضرورت حرفه‌ای، کمبود آن در فضای معماری کشور همیشه محسوس بوده است.
این بار محمدرضا شیرازی در «طرح سوم» ضیافتی ترتیب داده برای نوشتن در باب « خلاقیت - معماری»...

معماری هنری است دست به عصا و محافظه کار. الزامات اقتصادی، عملکردی و تکنولوژیک همواره این حرفه را مقید و محدود کرده. هرچند الزامات یاد شده کم و بیش در فرآیند خلق دیگر گونه‌های آثار هنری نیز تاثیرگذارند، اما ابعاد فیزیکی، هزینه‌ها و تعداد عوامل اجرایی حاضر در شکل‌گیری یک اثر معماری در مقایسه با دیگر رسته‌های هنر بسیار گسترده تر است و- در نتیجه - مطالعات، ملاحظات و رعایت قید و بندهای سخت‌گیرانه و دشواری را ایجاب می‌کند که میزان تاثیر آن بر ماهیت بنای ساخته شده از هر مقوله‌ی خلاقانه‌ی دیگری فراتر است.
هر اثر هنری در چارچوب قواعد و قوانینی شکل می‌گیرد که ریشه در زمان و مکان آفرینش اثر و اصول حرفه‌ای معماری دارد. هنرمند ِ معمار پاره ای از این قوانین را می‌پذیرد و در طرح بنا لحاظ می‌کند و برخی را نیز به چالش می‌کشد و با طرح استدلال و بیان سلسله مراتب ِ اولویت‌های ذهنی اش، از آن‌ها عبور می‌کند. از این‌جا به بعد معمار، «چیزی» به چارچوب موجود «می‌افزاید» و افزون بر تامین خواسته‌های پیش فرض ِ طرح، « قابلیت‌ها»ی جدیدی را نیز در بطن اثر می‌آفریند که حاصل تجربه، شهود و اندوخته‌ها و گرایش‌های شخصی اوست. در واقع، این «افزودنی‌ها» همان مصداق «خلاقیت» ِ نهفته در بطن اثر معماری است.
میزان ارزش هنری یا فنی و سودمندی رویکردهای خلاقانه‌ی معمار در خلق یک بناست که حیطه‌ی اختیار او را در ترجیح و اولویت دادن ِ این رویکردها بر ویژگی‌های پیش‌خواسته تعیین می‌کند. وزن و اعتبار ِ نوآوری‌های معمار می‌تواند به او توان درهم شکستن ِ الگوهای کهن، تعریف نظمی جدید بر پایه‌ی منطق ِ زمان و مکان و موضوع ِ اثر و توجیه کارفرما، کاربر و دیگر افرادی را اعطا کند که هر یک به‌گونه ای در تصمیم‌گیری های آتی، حضور و مشارکت دارند. غالبا ً این عده از دیدگاه‌هایی محافظه کارانه و برمبنای تجارب قبلی و پیش‌فرض‌های ذهنی خود درمورد اثر معماری آتی می‌اندیشند و ترس‌ها، محدودیت‌ها و قواعدی که بر ذهن مآل اندیش آن‌ها سنگینی می‌کند، لزوما ً بر پایه‌ی واقعیت‌های خارجی نیست. بنیادی‌ترین مسؤولیت اجتماعی معمار در آغاز فرایند خلق یک اثر معماری، ترسیم چشم اندازی جامع و جذاب از امتیازاتی است که پیگیری روندی خلاقانه - و در عین حال عقلایی و نظام‌مند - به محصول نهایی اعطا می‌کند. معمار موظف است با تطمیع کارفرما و کاربر، آن‌ها را به سمت اتخاذ رویکردی خلاقانه در قبال اثر در مراحل مختلف ِ طرح و ساخت سوق دهد. میزان نیروی ذهنی، اندوخته‌ی علمی و توان ِ معمار در برقراری تعادل میان «نوآوری» و «نظام‌مندی» اثر، ابعاد موفقیت یا شکست او را در این راه تعیین می‌کند.

Tuesday, November 20, 2007

بی‌نوایان

یک جایی مثل بنگلادش را وقتی بعد از سیل نشان می‌دهند، آدم هیچ‌وقت نمی‌تواند بفهمد این‌ها وضع‌شان دقیقا ً چه‌قدر بدتر شده!

Saturday, November 17, 2007

خانه

عجالتا ً به بهانه‌ی فراخوان مهندس رفیعی در باب خانه می‌نویسم و بعدتر از طرح مرکز همایش بیمارستان رضوی صحبت می‌کنم که بامداد شنبه سیزده شیت آن از تنور درآمد و آخر این هفته می‌رود مشهد برای تحویل به دفتر مسابقه...

واژه‌ی «خانه» چنان بار معنایی گسترده، پس زمینه‌ی ذهنی عمیق و بار عاطفی کمرشکنی دارد که نگاه کردن و سخن راندن از آن از دیدگاه صرف معماری بسیار دشوار است. واژه‌ی «خانه» تداعی‌کننده‌ی حریم و مامنی است که کیفیت «داخل» و «خارج» آن به نسبت دیگر اماکن ساخته‌ی دست بشر تفاوت به مراتب بیشتری دارد. شما صبح که از «خانه» بیرون می‌روید تا شب که به «خانه» باز می‌گردید، کل این زمان را «خارج» از «خانه» بوده اید، هرچند که در طول این مدت به اداره، دندانپزشکی، فرودگاه، رستوران، فروشگاه یا هرگونه‌ی دیگری از بناهای ساخت بشر «وارد» و از آن «خارج» شده‌باشید.به نظر من این وجه تمایز می‌تواند نقطه‌ی آغازین مناسبی برای درک کیفیت فضایی منحصر به فرد «خانه» و اندیشیدن به آن از دیدگاه معمارانه باشد: «خانه» بنایی است برای «آرامیدن» در «درون» آن و از آن به مقصد «بیرون» و اجتماع خارج شدن و باز، «بازگشتن» به آن برای «آرامیدن».

Monday, November 05, 2007

قلپ قلپ قلپ

در حال حاضر، آرزویی جز دیدن غروب آفتاب شامگاه بیستم آبان هشتاد و شش ندارم؛ داستان مکرر مسابقه و شارت است... این جا را هم اگر بببینید تصدیق می کنید که هنر فقط نزد ایرانیان است و بس؛ خواه همین جا در مهد هنر باشد یا در کرانه ی تاریک و روشن اسکاندیناوی:

Tuesday, October 16, 2007

زیتون، چراغ قرمز و ماحصل وب‌گردی‌های امشب

« چراغ قرمز» های ما می‌تواند ماکت ِ کوچک ِ « فقدان امنیت روانی» در جامعه‌ی امروز باشد:
شماره‌انداز آن قرار است « دقیقا ً» زمان باز یا بسته شدن راه را نشان دهد تا ما بر مبنای آن عکس‌العمل نشان دهیم. اما جهش‌های جادویی اعداد گاه باعث می‌شود مثلا ً انبوهی از رانندگان شتابزده پس از طی ِ ماراتون ِ رسیدن به چهارراه، متوجه شوند که نیازی به آن همه شتاب نبوده و چراغ، یک دقیقه‌ی دیگر هم بر روی عدد چهار خواهد ماند؛ یا این‌ که برعکس، تبدیل ِ ناگهانی ِ عدد ِ سبزرنگ ِ چهل ثانیه به چراغ قرمز و سد کردن ِ راه، آرامش آدم را به هم می‌زند...
این‌جا، خیلی از شاخص‌ها که قرار است «دقیق» باشد و «مطمئن» با همان سرعت و بی هیچ هشداری دگرگون می‌شود و تصمیم‌ها و کوشش‌های من و تو را نقش بر آب می‌کند.
********
خوب من خیلی دوست دارم «دفترچه‌ی خاطرات طلایی» ِ هم‌وطنم «دوریس لیسینگ»، «زشتی» ِ «امبرتو اکو» و متن کامل و بی‌سانسور همه‌ی رمان‌های «کوندرا» را - و نه فقط «آهستگی» آن هم روی مانیتور-را به فارسی و بی دردسر بخوانم و «اولیس» ِ «جویس» را هم درحد سوادم ورق بزنم.
البته همین الان که دارم می نویسم هم به‌شدت احساس ِ زیاده‌خواهی می‌کنم وقتی پای اولویت در میان باشد!
این جمله‌ی لیسینگ (برنده‌ی جایزه‌ی نوبل) را در مذمت فمینیسم بخوانیم تا متوجه شویم دنیای فکری ایشان هیچ‌گاه هیچ سنخیتی با حال و هوای زادگاه‌شان نداشته‌است:
احمق ترین، بی‌سوادترین و کثیف‌ترین زن می‌تواند بهترین، مهربان ترین و باهوش ترین مرد را تحقیر کند و هیچ‌کس هم اعتراضی نمی‌کند.

این‌جا هم گفتاری است در نکوهش قشر روشن‌فکراز زبان «دکتر صادق زیباکلام»:
مثالي مي زنم هرچند متاسفم که اين مثال را مي زنم چون معنايي که از آن در مي آيد اين است که من خودم را روشنفکر مي دانم در حالي که به پير به پيغمبر من خودم را روشنفکر نمي دانم، سال 1377 و 1378 جرياني در دوم خردادي ها به وجود آمد آن هم کوبيدن هاشمي رفسنجاني بود، من با تمام وجود در مقابل اين جريان ايستادم و کم و بيش تنها کسي بودم که چنين کردم. اين يعني روشنفکر، يعني آن زمان گفتم زدن هاشمي رفسنجاني درست نيست.
پرسش یک: من که نفهمیدم. شما آیا فهمیدید دکتر بالاخره خودشان را روشنفکر به حساب آوردند یا نه؟
پرسش دو: پس از پاسخ دادن به پرسش یک و آگاهی از مصداق «روشنفکر» از نگاه دکتر حالا بگویید موافق هستید با نظر ایشان که روشنفکر ایرانی مغرور و پرافاده است یا خیر؟
********
برای این‌که همه‌اش گله و شکایت نباشد اضافه کنم که این سایت «رادیو زمانه» - که گه‌گاه مقاله‌ها و مصاحبه‌های سطحی هم دارد البته – جای خوبی است سرجمع. من خودم عموما ً از دستچین ِ «هفتان» می‌رسم به آن‌جا. توصیف زیبای سهراب سپهری را از زبان مرتضا ممیز از همان‌جا نقل قول می‌کنم:
وقتی او را شناختم، او را یک نقاش دیدم. این به معنای تخطئه‌ کار شاعری او نیست، چرا که وقتی شعرهای او را می‌خوانید آنقدر تصویری ، خوانا و دیدنی است که انگار تابلویی را با لحن بسیار زیبا توصیف می‌کنیم. به طور کلی، وقتی در هر رشته از هنر به پختگی برسیم، به شاعری در آن هنر می‌پردازیم. چیزی که بیشتر در کارهای سپهری، چه شعری و چه نقاشی وجود دارد، سادگی آنهاست. سادگی به معنای بی‌تکلفی. به معنی وارستگی. به معنی کل مضامین.
********
این‌جا خبر خوبی است از کاخ نیاوران و این‌جا هم خبر خوبی است برای من و «کوندرا» دوستان؛
یک وصف‌الحال مختصر و مفید هم عرض کنم: اگر یک « مرز معصومیت حرفه‌ای» وجود داشته باشد برای هرکسی، من فکر می‌کنم الان همان‌جاهای زندگی حرفه‌ای ام باشم. حالا اگر مطمئن شدم رد شده‌ام از آن، خبر می‌دهم؛ شاید هم خبر ندهم البته.
********
زیتون را اگر بخواهم توصیف کنم می‌گویم « رنگین‌کمان ِ مزه‌ها» ست. شمالش را شما بروید و زیتونش را من می‌خورم، قبول!

Friday, October 12, 2007

ببین دیازپام ده خورانده‌اند خلق را!


بعضی دور ِ همی‌های گاه‌به ‍‌گاه بدون شیش و‌ هشت جوش نمی خورد؛ برای تنهایی، در طول مسیر، در جمع های دوستانه و درپس زمینه‌ی کاراما صدای شجریان، شهرام ناظری، دلکش، هنگامه اخوان،... یا از مقوله ای دیگر صدای ماندگار فرهاد، فریدون فروغی و از آن‌ور ِ آبی‌ها هم بوچلی، پاواروتی، بایز، مک کنیت، کریس دی برگ، لاوسانگ‌ها و الدسانگ‌های لاتین را می پسندم. خوب، این پیش زمینه را در باب سلیقه‌ی موسیقیایی‌ام پیش کشیدم تا توصیه ام رو به آن‌هایی باشد که تا این‌جایش را‌ پسندیده‌اند.

همه‌ی این‌هایی که گفتم، خوب، حس و حال خوبی دارند و روان را نوازش می کنند و چند گامی آدم را از محیط روزمره‌ی پیرامون بالاتر می‌برند؛ کارهای « محسن نامجو» اما همان حس و حال خوشایند را دارد، بدون این‌که از حال و روز امروز جدایت کند و به زمان و مکانی دیگر ببردت. نامجو دیوانگی‌های فروخورده‌‌ی ناشی از ناملایمات زندگی نسل ما را در صدا و کلام و آوای ساز موسیقی‌اش «‌فریاد» می‌کند؛ «‌فریاد»ی که چون از دل برمی‌آید، دل‌آزار نیست.

خلاصه این‌که موسیقی تلفیقی نامجو مانند افتخاری ریاکارانه نیست، مانند موسیقی بسیاری از گروه‌های پاپ داخلی پادرهوا (هرچند گوش‌نواز) نیست و همچون آریان و رضا صادقی و ... سست و کاغذی و بی‌چارچوب نیست و منهای پاره‌ای از کارهایش – که مشخصا ً تجربی و ماجراجویانه است - ، در اوج نوآوری و طنازی، هم‌چنان قوام و انسجامی گوش‌نواز دارد.

پ.ن. این‌ها که گفتم همه برداشت‌هایی حسی و تاحدودی سلیقه‌ای بود. توجیه تکنیکی آثار نامجو را هم بهتر است در کلیپی که سامان سالور ساخته از زبان خودش بشنوید. برای من البته این کلیپ به‌لحاظ دید نوستالژیک‌اش به دانشگاه تهران و خیابان انقلاب و پیرامونش جذابیتی دوچندان داشت.

Thursday, October 04, 2007

چهار

از یکی از صحنه های همان فیلم « آخرالزمان» آقای مل گیبسون شروع می کنم: زنان و مردان دهکده‌ی غارت‌شده را در شهر روی سکوی برده فروشی به حراج گذاشته اند. شهری ها این بخت برگشته ها را برانداز می کنند و خوب ها را به بیگاری به جاهای خوب می‌برند و بی‌مصرف‌ها را رها می‌کنند در فلاکت.
پیشاپیش بگویم که کمی دارم اغراق می‌کنم و البته در مثل هم مناقشه نیست؛ اما وضعیت امروز ایرانیان مهاجر شبیه همان بازار شده است. ما که در راه رسیدن به زندگی آرام و بی‌دغدغه، در زمره‌ی شکست‌خوردگان گیتی هستیم، برای برخورداری از گوشه ای آرام و انسانی از جهان پهناور ناچاریم داشته‌های‌مان را در این بازار و آن سرا فرادست بگیریم؛ تا که قبول افتد و چه در نظر آید! کسی مال و منالش را الم می‌کند و دیگری دانش و تجارب‌اش را...
پیمان هوشمندزاده هم یک بار گفته بود:«... عاشقي كه هيچ، بچه بازي هم كه امتياز ندارد، !»

Sunday, September 16, 2007

یک دو سه

اول، چند کلامی از برداشت شخصی ام درباره ی سه فیلم:





«آخرالزمان» ِ «مل گیبسون» معجونی کم مایه بود از خون و کشتار و آزار ِ «خوب ها» توسط «بدها» و صحنه های تعقیب و گریز بسیار کشدار با چاشنی جلوه های ویژه ی گیرا و پرکار و زوایای فوق العاده ی دوربین که البته چیزی به بار معنایی فیلم اضافه نمی کرد.



«شاه پر» ِ «جوفری راش» گذاری بود در اوایل دوران روشنگری اروپا: یک مرکز درمانی نوین که تبدیل شده به مرکز نشر افکار انحرافی «مارکی دو ساد» در قالب رمان های ادبی مستهجن. باوجود حال و هوای اغراق آمیز و ترفندهای هالیوودی، بیان تصویری ِ منشاء ِ نوعی گرایش ادبی ( ادبیات کثیف) و تشکیک در تابوهای اخلاق جنسی جامعه باعث جذابیت این اثر می شود. بعدها، نویسندگانی چون «ژرژ باتای» این سبک را پیگیری کرده و آثاری خلق می کنند که برخی از آنها همچون « داستان چشم» در شمار برترین رمان های ادبی جهان قرار می گیرد. نویسندگان این آثار اعتقاد دارند بیان و نمایش خصوصی ترین و کثیف ترین ابعاد زندگی جنسی انسان، بدون پرده پوشی و با استفاده از رکیک ترین واژه هایی که در زبان عامه برای اشاره به اعضا و اعمال جنسی استفاده می شود، در کنار گرایش های فکری متعالی، قطعه ای غیر قابل چشم پوشی از پازل شناخت آدمی است.


روح گویا»ی «میلوش فورمن» هم فیلمی خوش ساخت بود که به موازات نمایش دوره ای از زندگی نقاش اسپانیایی، «فرانسیسکو گویا»، برهه ای از تاریخ اروپا و آخرین وقایع بازمانده از دوران تفتیش عقاید را بی طرفانه به تصویر می کشید.
جذابیت این اثر برای من به خصوص از آن جهت بود که در ورای وقایع تاریخی، ضعف های بشری و ظلم ناشی از زیاده خواهی انسان در آن به خوبی بیان می شود. باوجود این که «فرانسیسکو گویا» از آغاز تا پایان شخصیتی است موجه و نیک رفتار، « پدر لورنزو» در جایی موقعیت او را به شدت به چالش می کشد: « لورنزو» معتقد است «گویا» شبیه روسپیانی است که هنر خود را به هر آن کس که در رأس قدرت است می فروشند و زندگی خود را می گذرانند؛ حال آن که او- لورنزو-، پس از آگاهی از فساد کلیسای اسپانیا و گریز ِ ناگزیر به فرانسه و مطالعه ی آثار کانت و دکارت، راه خود را یافته است و دیگر به خدمت ظالمان تن نمی دهد.
طرفه آن که لورنزو با پایمردی بر عقاید خود و اجتناب از پذیرش سلطه ی دوباره ی کلیسای اسپانیا و تسلیم به طناب دار، آزادگی خود را ثابت می کند و ما را در این شک و تردید رها می کند که آیا لورنزویی که به دختری معصوم و دربند تجاوز می کند و مسؤولیت آینده ی فرزند خود را تقبل نمی کند و در عین حال آزاده هم هست، موجه تر است یا فرانسیسکو که در عین نیک سیرتی و تلاش بی پایان برای نمایش صادقانه ی بیدادهای زمان خود در آثارش، به ناگزیر همواره از کیسه ی حاکمان وقت ارتزاق می کند.


**********
سر ِ آخر هم مختصری از حال و احوال شخصی ام: بهارک را دیدم که کلی چیزهای جالب از زندگی اش در غربت برایم گفت؛ با کلیات بناهای « پارک آبی پرند » کلنجار می روم؛ شب ها را با آدم های غربت زده ی « همنوایی شبانه ی ارکستر چوبها» (نوشته ی رضا قاسمی) سر می کنم و درکل، احساس می کنم در وضعیت راکدی هستم که اتفاقی باید آن را دگرگون کند.
ضمنا ً، این گل های مریم روی میز بوی فوق العاده ای دارند.

Wednesday, September 12, 2007

روایت

شب، آرامش، پایان، سکوت، آوا، اندوه، پرسش، رویا، راوی، روایت: تکه پاره های ذهن راوی درمانده از روایت رویایی ناتمام.

Tuesday, September 04, 2007

سرنوشت محتوم

چند سال است که شماره تلفن های گوشیم دارند تغییرات اساسی می کنند: 0912 ها تبدیل می شوند به 00 هاییی با شماره هایی متنوع پشتشان؛ هرکس به طرفی!

Wednesday, August 01, 2007

شب مادر

نمی دانم عبارت « هیچ چیز دلیل هیچ چیز نیست» را کجا شنیده ام. رمان «شب ِ مادر» تصویری است از این بُعد ِ پارادوکسیکال واقعیات عینی :
راوی داستان انسانی است گناهکار. او که شاعر و نمایش نامه نویسی مستعد است، پربارترین دوران زندگی هنری و ادبی خود را در خدمت نازی ها و درحال تبلیغ و توجیه آرمان آن ها بوده است. این واقعیت که «هوارد کمبل» هم زمان جاسوس آمریکایی ها و ضد نازی بوده هم چیزی را درست نمی کند:
جونز با شور و هیجان گفت: « شما سرمشق همه بودین آقای کمبل.شاید خودتون هم نتونین تصور کنین در اون سال های سیاه چه سرمشقی برای دیگران بودین.»
گناهکار بودن «کمبل» را حتی در این عبارات رییس پلیس برلن با وضوح بیشتری می توانیم درک کنیم:
«...خدمتی که به دشمن می کردی هیچ وقت به پای خدمتی که به ما می کردی نمی رسید. من متوجه شدم تقریبا ً همه ی عقایدی که دارم، اون چیزی که باعث می شد از نازی بودنم، از رفتار و کردارم به عنوان نازی خجالت نکشم، نه از هیتلر یاد گرفته م، نه از گوبلز یاد گرفته م و نه از هیلمر یاد گرفته م؛ نه، از هیچ کدوم – همه رو از تو دارم.» دستم را گرفت. « فقط این تو بودی که نمی گذاشتی فکر کنم آلمان دیوانه شده.»
«هوارد کمبل» یک گناهکار تمام عیار است و خود به این واقعیت عینی اعتراف می کند و با اشاره به دزدیدن موتورسیکلت نزدیک ترین دوستش، «هاینتس» و خیانت به او شواهد فرعی لازم را نیز برای اثبات محکومیتش در اختیار قاضی و نیز مخاطب قرار می دهد. کمبل با یادآوری این اعتراف دوستش در عالم مستی که او موتورسیکلتش را حتی از زنش هم بیشتر دوست داشته، بر سنگینی اتهام خیانت کاری ذاتی و انحطاط شخصیتش می افزاید. « کورت وُ نه گات» در این جا یک شوخی ساختاری هم می کند؛ دست از روایت کردن برمی دارد و رو به جمعیت مخاطبان ناشناس فریاد می زند:
«آهای هاینتس، سلام، چطوری؟ کسی چه می داند، شاید هم این کتاب را روزی بخوانی.هاینتس، من در همان حدی که می توانم به مردم علاقه مند باشم، به تو نیز علاقه مندم.»
کمبل با همین جمله ی « من در همان حدی که می توانم به مردم علاقه مند باشم، به تو نیز علاقه مندم.» نیز – با درنظر گرفتن خیانت آشکار و بزرگش- تلویحا ً اعتراف می کند به این که اصولا ً هیچ یک از هم نوعانش را چندان دوست ندارد!
با وجود تمامی این شواهد، می توان گفت این همان قانون « هیچ چیز دلیل هیچ چیز نیست» است که کمبل را نزد خواننده تبرئه می کند و ما را بر آن می دارد که با او احساس همدردی و – درمجموع – همدستی هم بکنیم. « کورت ونه گات» هم شخصا ً در بخش تقدیم نامه ی «یادداشت ویراستار» چنین نگاهی نسبت به کمبل دارد:
ترجیح می دهم این کتاب را به کسی اهدا کنم که به ما نزدیک تر و آشناتر باشد، مرد باشد یا زن فرق نمی کند، کسی [که] با همه ی شهرتی که در انجام کارهای شیطانی دارد به خود می گوید، « من ِ خوب، من ِ واقعی، من ِ آسمانی در اعماق پنهان مانده است.»
نمونه های زیادی از این نوع اشخاص وجود دارد و می توانم اسم آن ها را به سبک ترانه های گیلبرت و سالیوان ماشین وار و یک نفس بیرون بریزم. اما در این لحظه نمی توانم از میان این همه نام شخص خاصی را ببرم که به حق شایسته ی اهدای این کتاب باشد مگر این که شخص خودم را انتخاب کنم.
در این سطور، ونه گات در لفافه و طعنه آمیز می گوید که کمبل ها – این گناهکاران مبرا از گناه و ارواح سرگردان میان دو نهایت خیر و شر- در جهان امروز فراوانند.
به عقیده ی من،جایی که نویسنده اعتبار این درون مایه را سست می کند، انتهای داستان است: کمبل ناامید - که ما اکنون دیگر او را بی گناه می دانیم- ، در آخرین لحظات و درست روز قبل از دادگاه، در آخرین نامه ای که دو تای اولی آن مهمل است، با دریافت نامه ی خیرخواهانه ی تنها شاهد خدمات او برای امریکایی ها درعالم واقع نیز در آستانه ی تبرئه قرار می گیرد. منظور من این است که سیر اعترافات صادقانه ی کمبل در خلال صفحات کتاب آن قدر قدرت داشته که خوانده را به همزادپنداری با او و صدور حکم برائتش وادارد و این اتفاق دراماتیک هالیوودی در آخرین لحظه اگر هم آرامش خیالی ظاهری به خواننده می دهد و قهرمان را در دنیای واقع رمان عاقبت به خیر می کند، اما شبیه انفجاری ناگهانی است گه ستارگانی را که ساعاتی چند در آسمان ذهن خواننده به زیبایی می درخشیده اند، بی فروغ می کند و فضای ذهنی ظریف پرداخت شده توسط نویسنده از آغاز را با تأثیر قاطعی که بر روند ماجرا می گذارد، به باد فنا می دهد. این را من نتیجه ی تأثییرپذیری ونه گات از قالب های کلاسیک ادبی می دانم که در بین نویسندگان پست مدرن – به عنوان یکی از مصادیق تاریخ گرایی- متداول است. از این دست گرایشات کلاسیک، در خلال اثر، در برخی از دیالوگ ها نیز دیده می شود که بیش از آن که واقعی و چسبیده به سیر روایت باشد، تمثیل مورد نظر نویسنده است که در قالب یک گفتگو ظاهر می شود:
منگل گفت، « حتما ً نیویورک یه جایی مثل بهشته.»گفتم، « ممکن است برای تو بهشت باشه، ولی برای من جنهم بود، جهنم که نه، بدتر از جهنم.»گفت، « مگر بدتر از جهنم هم داریم؟»گفتم، «برزخ
شاید هم آن لحظه ی دراماتیک گشودن و خواندن واپسین نامه ی ارسالی به سلول کمبل - بعد از دو نامه ی معمولی و مهمل، آخرین تیر ترکش و فراز پایانی شبه کلاسیک کنش دراماتیک اثر!-، به رغم ایرادهای من، با ذائقه ی مخاطبان عام جور در بیاید و مکمل فضای ذهنی اعترافات صادقانه ی کمبل تلقی شود. به ذائقه ی ادبی هم بستگی دارد به هرحال!
پ.ن. برگردان فارسی رمان های خارجی برای من همیشه در عین این که بانی خیر و واسطه ی ارتباطم با نویسنده است، اما مصداق « خوشا دمی که از آن چهره پرده برفکنم» هم هست! نمونه های کمی همچون برگردان « پرویز داریوش» از «سیذارتا» خوانده ام که متن فارسی از ابتدا هدفدار و یکدست باشد و یکراست آدم را ببرد به فضای اثر و حضور مترجم اصلا ً احساس نشود مگر در پایان که –مثلا ً- به یاد می آوری این کتاب را «هسه» در اصل به آلمانی نوشته بوده است!
زبان آقای ع. ا. بهرامی هم – که عدم درج نام کاملش شاید ناشی از آگاهی او به کاستی های برگردان باشد – هیچ گاه در طول اثر قوام پیدا نمی کند. از میان ضعف های موجود، تنها به سرگردانی مترجم در برگردان نقل قول های مستقیم به زبان نوشتاری و محاوره ای اشاره می کنم و واژه ی ابداعی «هس» که در زبان نوشتاری فارسی وجود ندارد (مگر به شکل «هست») و در محاوره هم تنها به شکل کسره تلفظ می شود و استفاده ی مکرر از آن، ارتباط خواننده را با اثر جابه
جا دچار اختلال می کند.

Friday, July 27, 2007

یک گوشه ی پاک و پرنور*

این جا سلام!
5 سال و اندی بود که در پرشین بلاگ می نوشتم و باوجود شایعات بسیاری که در این مدت راجع به این سرویس شنیدم، همچنان ترجیح دادم از امکانات وطنی استفاده کنم. این وقایع اخیر اما در نهایت باعث شد دمم را روی کولم بگذارم و همین چند خط ناقابل هر از چندگاهی را هم - که همچون خیلی امور دیگرمان مشمول خودسانسوری مداوم هم هست همیشه - ببرم یک جای آرام تر و راحت تر بنویسم. چند تا از پست های وبلاگ قبلی راهم مجدد اینجا پست کرده ام تا ارتباط حفظ شود..
* نام یکی از داستان های کوتاه همینگوی

کنسرت نامه

کنسرت لطفی را ندیدم. اما گویا کمابیش تأثربرانگیز بوده است. جسته و گریخته شنیده بودم که آن شب، اصرار زیاد استاد به نامشخص بودن سیر برنامه و ترجیح نواختن متوالی سازهای مختلف بر تمرکز بر آن چه همه لطفی را با آن می شناسند و آن را از او می خواهند و – در مجموع – خود محوری بیش از حد و بی توجهی فراتر از انتظار به مخاطبان چند هزار نفری اش بر نغمه های دلنشین تارش در لحظاتی گم در آن میان سایه انداخته بوده. « سایه اقتصادی نیا» اما در مقاله ای در شرق به وجوه دیگری نیز اشاره می کند:
کسی در مقام لطفی، که حتما ً بیش از این ها می داند، پس چرا در کنسرتی که می توانست درس های زیادی برای نوازندگان و به صحنه روندگان آینده دربرداشته باشد، چنین سهل انگارانه و متأسفانه می خواهم بگویم غیر مسؤولانه، در برابر موسیقی و دربرابر مخاطبانش ظاهر شد؟ غیر مسؤولانه – تاحدی که مضراب از دستش بیفتد، نت اشتباه بزند، شعر حافظ را غلط روخوانی کند و چندین بار بدون هیچ توجیه سازی و آوازی، یاعلی یاعلی گویان ختم برنامه را اعلام کند؟ غیر مسؤولانه تاحدی که در بروشور بیاورد که هیچ اطلاعاتی درباره ی برنامه ای که بداهه است نمی تواند به مخاطبان بدهد؟... کسانی که لطفی را چاووش نوازی می دانستند که روزی با هر زخمه اش یکی را بیدار می کرد و از جا بر می خیزاند، امروز او را در هیأت درویشی تقدیرگرا یافتند که حالا با هر مضرابش جمعی را به خوابی سنگین دعوت می کرد... سایه سال ها پیش خطاب به لطفی سروده بود:
تو را که چون جگر غنچه جان گل رنگ است / به جمع جامه سپیدان دل سیاه مرو
به زیر خرقه ی رنگین چه دام ها دارند / تو مرغ زیرکی ای جان به خانقاه مرو
مرید پیر دل خویش باش ای درویش / وزو به بندگی هیچ پادشاه مرو *
* روزنامه‌ی شرق - شنبه ۲۳ تیر - صفحه‌ی ۱۷
پ.ن. از این بخش از توصیف طنزآمیز جلال سمیعی از جریان مراسم خیلی خوشم آمد:
وسط آنتراکت، یارو که کلی با ساز استاد گریسته بود و عرفانش متجلی شده بود، رفت جلوی شیر آب و چند نفر را درید و سیراب شد و دوباره برگشت به عرش!

اندر فضايل پرس تی وی

شبکه ی ماهواره ای جدید « پرس» که از ایران پخش می شود، گرافیک و کیفیت تصویری خوبی دارد. مشخص است که کادر فنی مجربی در آن مشغول به کارند. خبرش را از تلویزیون خودمان شنیدم و تصاویرش را در « فرانس ون کتر» دیدم. این شبکه ی خبری فرانسوی معتقد بود « پرس» می تواند آلترناتیو خوبی برای مخاطبان بی بی سی و سی ان ان باشد که خواهان اخبار، گزارش ها و تحلیل های متفاوتی از وقایع و رویدادها هستند. در ادامه، بخشی از یکی از برنامه های این بنگاه خبری اسلامی نوظهور بازپخش شد:
تصاویر از دید دوربین ماهواره ای نشان می داد که چگونه گروهی ده بیست نفره که در خیابان های جایی شبیه بغداد درحال دویدن بودند، تعقیب و - پس از ظاهر شدن عبارت « حاضر باشید» بر روی صفحه – دفعتا ً همگی با شلیک یک راکت منهدم شدند. بلافاصله جملاتی با این مضمون به نمایش درآمد:
این است جنگ به سبک ایالات متحده
درست شبیه یک بازی کامپیوتری!
با این تفاوت که نمی توان آن را ری-استارت کرد...

گزارش فرانس ون کتر با این جمله پایان گرفت: « پرس تی وی درهمه ی نقاط دنیا قابل مشاهده است به غیر از ایران که در آن دیدن شبکه های ماهواره ای ممنوع است»!
حالا دوست دارم اعتراف کنم که اصلا ً کنایه ی تلخ و پرمعنای همین جمله ی آخر بود که انگیزه ای شد برای پست این مطلب از بس که به دلم نشست! ولی ترجیح دادم سیر ماجرا را با همان مقدماتی توصیف کنم که خودم دیدم تا هم نمونه ای از خبررسانی غیر مغرضانه را نشان دهم و هم حس قضاوت شما را تحریک کنم!

بال، ايران خودرو و بقايای فازدوی فرهنگی

در این یکی دو ماهه، علاوه بر تکمیل طرح فاز دوی مرکز فرهنگی جدید پرند – که طرح عمومی آن را پیش از عید کشیده بودم- ، دو مورد کار مفهومی (concept) هم داشتم که مقتضیات بازار ایجاب می کرد کمی با کارهای مفهومی – به معنای واقعی آن – متفاوت و به نسبت، کالبدی تر و ابعاد وعملکردها مشخص تر باشد.

اولی می بایست بنایی با ویژگی های بصری منحصر به فرد باشد و واریاسیون های متعددی از آن در شهرها و نقاط مختلف به عنوان شعبه های « فروشگاه های زنجیره ای بال» (Hyper Market) اجرا شود. «بال»، که در حال حاضر یک شعبه در کیش و یکی دو شعبه هم در تهران دارد، فروشگاهی است که وجه تمایز آن با دیگر فروشگاه های زنجیره ای، عرضه ی تولیدات لوکس و brand های شناخته شده است و در عین حال در زمینه های بسیار متنوعی از پوشاک و لوازم منزل گرفته تا مواد غذایی و گل و اسباب بازی فعال است؛ چیزی شبیه همین « هایلند» میدان آرژانتین، اما وسیع تر و فراگیرتر.

طرح را از ابتدا تا ارائه دو روزه درآوردم و تبعا ً زمان چندانی برای مطالعات پایه نبود. با توجه به این که مفهوم بنیادی عملکرد فروشگاه بال، جمع آوری و عرضه ی brand هایی گوناگون از اقلام و اجناس مختلف بود، در نوع محصولات عرضه شده در آن شاخص مشترکی وجود نداشت که مبنای طرح معماری قرار داده شود. درنتیجه، ترجیح دادم از تنها نمایه ی موجود فروشگاه، یعنی نام و گرافیک ترسیم آن – با کمی انتزاع – در نمای اصلی استفاده کنم. دیاگرام عملکردی بنا هم بر اساس خواست کارفرما طراحی شد: یکی از مشکلات عمده ی فروشگاه های زنجیره ای دستبردهای جسته گریخته ی مشتریان است. این فروشگاه ها همواره سقف ماهانه ی مشخصی را برای ضررهایی از این نوع به ازای سود حاصل از تعداد زیاد مشتری قبول می کنند؛ ولی درعین حال، همواره سعی می کنند این رواداری را به کمترین میزان ممکن کاهش دهند. بر این مبنا، می خواستند تعداد خروجی ها نسبت به تعداد ورودی ها کمتر باشد. با توجه به غیر منطقی بودن چنین رویکردی تصمیم گرفتم به ازای سه ورودی، سه خروجی در نظر بگیرم و برای تأمین نظر کارفرما، هر سه ورودی را بعد از کنترل خروجی قرار دهم و با تعبیه ی فضاهای مستقل( داروخانه و کافی شاپ) در مسیر دو خروجی فرعی، به آن دو کیفیت فضایی متفاوتی نسبت به خروجی اصلی بدهم. حاصل کار هم اینجاست:

دومی طرحی بود برای « نمایندگی مجاز ایران خودرو» که این یکی قرار بود به طور اخص، اساس طرح واحد نمایندگی شهرجدید پرند باشد. الزامات عملکردی این طرح بیشتر و بحث تخصیص فضا و مسیر گردش در آن جدی تر بود. از این رو، ابتدا با دیاگرام های عملکردی حجمی شروع کردم و اندک اندک ضمن شکل دادن به یک کلیت بصری واحد، خرده فضاها را گرد هم چیدم و فضاهای منفی را نیز در ارتباط با فضاهای اصلی تعریف کردم: زمین بازی کودکان را در کنار سالن پذیرایی میهمانان و پارکینگ، کارواش و پمپ بنزین و را جنب سالن اصلی تعمیرات. این کار چهار پنج روزه ی مختصر و مفید هم به این جا رسید:

به بهانه ی یک سال مرگ

تلفنی که بیگاه زنگ می زند و به گاه وصل نمی شود، تنها وسیله ی ارتباطی است میان دهکده ی پایین و « قصر» بالا که مقدراتت آن جا رقم می خورد. «ک.» به هر دری می زند تا حقیقت ِ موقعیت ِ خود و نوع و توازن رابطه اش را با کارگزاران قصر درک و هضم کند.
داستان رمان « قصر» به ظاهر چندان پیچیده نیست: از ک. دعوت شده برای مساحی به قصر بیاید، اما او نمی تواند پس از ورود به دهکده ی جنب قصر سررشته ی کارش را در دست بگیرد و با کارفرمایان والامقامش ارتباطی معقول و دوسویه برقرار کند. هر قدر در کارش جدیت بیشتری به خرج می دهد، آماج تمسخر و تحقیر پایین دستان و بالا دستان – گویی به یک میزان- او را بیش از پیش دربر می گیرد.
ک. مذبوحانه تلاش می کند ابتکار عمل را در دست بگیرد: با پیش خدمت فرودست بار اختلاط می کند و به کمک اعترافات او و به رغم همه ی اخطارها به قصر نفوذ می کند و درست زمانی که می کوشد از سیطره ی دانایی قصر بگریزد، خود را بیش از پیش زیر نگاه نمور اطرافیان می بیند: ک. درمی یابد که همگان از رسوایی همخوابگی او با « فریدا» در میان کثافات و خاک و خل بار و تلاش موذیانه اش برای نفوذ به قصر آگاه اند و گریزی هم از این ماخولیا نیست!
برف و سرمای رخوت آور محله های تاریک کارگری دهکده ی رمان « قصر» تصویری است همان قدر آشنا و ملموس که جرم نامعلوم « کلام» در « محاکمه» و سرگشتگی و احساس گناه ناموجه و تلاش نافرجامش برای دفاع از هستی خویش در برابر مکافات عمل بسیار زشت و –در عین حال- مجهولی که هرگز انجام نداده! تلاشی که به سرگشتگی او در باتلاق بوروکراسی دیوان عدالت و گذارش از دادگاه هایی می انجامد که در میانه ی آن زنان رخت می شویند و منشی مفلوک و عجیب الخلقه در خلال چرت نابهنگامش خرناس می کشد؛ بدتر آن که این ها همه یک روز صبح، بی مقدمه با حضور غیر منتتظره ی دو مأمور و تفهیم نصفه نیمه ی اتهامی موهوم به یکباره چون کابوسی ابدی آغاز می شود؛ صبحی همچون صبح روز« مسخ» شدن « گرگور سامسای» بی نوا به موجود نرم تن عظیم الجثه و چندش آوری که در درک و مواجهه با تغییر وضعیت یکباره اش به کل ناتوان است...
« کافکا» یگانه ای است که از عناصری چنین ناهمگون و نامعقول صحنه هایی چنان آشنا و ملموس می آفریند. گاه درمی مانی که شاید ظاهر ِ– گهگاه- موجه ِ پیرامونت پوسته ای است که پیوسته آن اغتشاش تحمل ناپذیر و نومیدکننده ی کافکایی جهان واقع را پنهان می کند تا در آرامش ظاهری این نیرنگستان، زیستن را تاب آورده دمی بیاساییم.

فریدا

« من همان شیلی کهنه ی پیر را دوست دارم:

تند و تیز، اما، خوشمزه »

«فریدا» را دوباره دیدم: داستان فیل و کبوتر، زندگی، رنج، عشق و خیلی دیگر واژه هایی که شاید تنها چنین با معجون رنگ و رقص و موسیقی به تمامی بیان شوند؛ داستان آزاد و انقلابی زیستن و پذیرفتن رنج سقوط خُرد و درشت آوار این آزادی بر لحظه های عمری که – به هرحال- بی درد و غم سپری نمی شود.

«دوست دارم روزهای تیره با خاکستری رنگ آمیزی شود و با رویای تو ناپدید گردد.»

زندگی دوگانه ی ورونیک

با صداي ورونيكا وقتي دارد تست سولفژ مي‌دهد، مي‌شود از زمين بلند شد و بالا رفت. اكتاو به اكتاو انگار نه فقط صداي او كه همه‌ي فضا اوج مي‌گيرد و حس سیالی را پديد مي‌آورد كه آخر سر با صداي برخورد دسته‌ي نت با سطح ميز مثل مهي روياگونه كه با حركت دستي محو مي‌شود، از ميان مي‌رود.
« زندگي دوگانه‌ي ورونيك»* از آغاز تا پايان در موسيقي و حس و حال موسيقيايي غوطه مي‌خورد. موسيقي ِ اولين اجراي ورونيكاي جوان در لهستان همراه با اركستر نيز چيزي شبيه يك ركوييم اندوه‌ناك است؛ چهره و صداي خواننده‌ي آلتو هم به‌نوعي اساطيري و يادآور مرگ است و در نهايت هم سكانس با مرگ ورونيك روي صحنه تمام مي‌شود.
در مجموع، اين ساخته‌ي « كيشلوفسكي» بيش از آن كه اثري قابل توصيف باشد، مجموعه‌اي است كه حواس مختلف را با آواها و تصاوير دلچسبش ارضا مي‌كند. نماي طبيعت پاييزي، كليساهاي باروك، ويلاي چوبي، حركات عروسك‌هاي نمايش و نماي گذران بيرون قطار از پشت گوي مدور، همگي چشم‌نوازند.

مشخصه‌ي اصلي آدم‌هاي داستان‌هاي كيشلوفسكي اين است كه همه باوجود برخورداري از هاله‌اي ناسوتي، به‌شدت به زمين چسبيده‌اند و خاكي‌اند. همگي به حواس خود توجه و اين‌جا و آن‌جا از آن تبعيت مي‌‌كنند و گاه حتي اسير آن هستند. عشق‌بازي ورونيك در لهستان با جوان بلوند در اولين برخوردشان در روزي باراني از اين دست است. ورونيك در توصيف آن رويداد براي خاله‌اش مي‌گويد:« تا اعماق وجودم برانگيخته شد.»** ؛ و يا در فرانسه جوان عروسك‌گردان پس از تعقيب نافرجام ورونيك، در مقابل او كه پشت دري پنهان شده دستمالش را بيرون مي‌آورد و با سروصدا فين مي‌كند كه اين كار او ورونيك را به لبخند وامي‌دارد: فرد مقابل او – عاشق او- انساني است با فراز و فرودهاي طبيعت انساني ...
در ظاهر، مضمون داستان فيلم مورد بحث ( وجود همزاد و ارتباط روحي همزادها) بايد اهميت زيادي در كليت اثر داشته باشد. براي من اما آن‌چه در اين روايت تصويري جذاب و لذت‌بخش بود، حال و هوا و فضاي گنگ، روياگونه و رهايي بود كه در بستر ِ داستان ِ رويارويي ِ دو همزاد شكل مي‌گرفت و با موسيقي ملكوتي زبيگينيف پزيزنر در هم مي‌آميخت.

La Double Vie de Veronique *
It soaked me to the skin **

تقاضا

گيج‌بازي‌هايم را به حساب عاشقي نگذار!
هميشه همين‌طور بوده‌ام.
پس لطفا ً ديگر گيج‌بازي‌هايم را به حساب عاشقي نگذار!
عاشقي هم به جاي خود.

به نام پدر

«به نام پدر» هم پر بود از ضعف‌هاي منطقي و روايي. شايد بهتر مي‌بود حاتمي‌كيا پيش از نگارش فيلم‌نامه، مقاله‌اي مي‌نوشت درباب بار مسؤوليت ناشي از كردار گذشته‌ي انقلابيون قديم در قبال نسل جديد كه در اين روزگار بر دوش آن‌ها احساس مي‌شود. اگر حاتمي‌كيا مقصودش را به روشني با روشي صريح – و نه در قالب غير مستقيم ِ نمايش و داستان - بازگو مي‌كرد، سنگيني واقعيات ِ مورد نظرش كمر ِ منطق ِ روايت و رواني ِ ديالوگ‌هاي فيلم را نمي‌شكست و روند داستان و وقايع آن شايد ملموس‌تر و باورپذيرتر پيش مي‌رفت.

به‌عنوان مثال، آدم انتظار ندارد از دختركي كه درد و نگراني ِ سلامت پايش همه‌ي ذهن و جسمش را پر كرده، در اولين مواجهه با پدرش بشنود كه « من انتخاب نكردم.» يا « مگه نگفته‌بودي جنگ تموم شده بابا؟... جنگ شماها هنوز ادامه داره.» و يا « ما تا كي بايد تاوان كارهاي شماها رو بديم؟». در چنين حالتي آدم احساس مي‌كند دخترك از سال‌ها پيش با علم به اين‌كه اعمال گذشته‌ي پدرش دامان او را هم مي‌گيرد، دادخواست عقده‌گشايانه‌ي نيمه‌فلسفي‌اي را با وسواس بسيار تنظيم كرده تا روزي در آن احوال پريشان و با پاي نيمه‌منهدم با لحني شاعرانه براي پدر گناهكار و نادمش قرائت كند و به تاوان جنگ‌افروزي هاي ساليان جواني او را بچزاند!!! وسواسي كه درواقع هم شخص ِ حاتمي‌كيا هنگام نگارش فيلم‌نامه داشته؛ در حالي كه در عالم واقع، حبيبه – هرچه‌قدر هم كه فراتر از سن و سالش فهيم و ژرف انديش باشد،- درچنان شرايطي منطقا ً تنها كمك و پشتيباني يكي دو فرد نزديكش را كه نزدش هستند، طلب مي‌كند و تنها روزها و هفته‌هاي بعد شايد با تفكر و تعمق بيشتر و فارق از نگراني‌هاي اوليه بتواند به ريشه‌هاي واقعه انديشيده، از نزديك‌ترين كسش زبان به گله‌گذاري بگشايد.

طرفه اين‌كه در سكانس‌هاي بعدي براي موجه جلوه دادن اعتراض حبيبه، رويداد غير قابل باور ديگري به فيلم چسبانده مي‌شود: ميني كه پاي حبيبه روي آن رفته دقيقا ً هماني است كه پدر در روزگار جواني كاشته و دقيقا ً همان جايي است كه دوست نزديك پدر به اشتباه بر آن پرچم سفيد زده!!! حاتمي‌كيا همان‌گونه كه «پدر» را با حرف‌هاي حبيبه روي تخت بيمارستان مي‌چزاند، مي‌خواهد بيننده را هم با اين تقارن ِ رقت‌انگيز – هرچند باورناپذير- بچزاند و احساساتش را پيچ و تاب دهد و در اين راه از نشان دادن كفش خوني حبيبه هم پاي تپه دريغ نمي‌كند!

حالا سعي كنيم كمي هم حاتمي‌كيا را درك كنيم:

حرفي كه او مي‌خواهد بزند برايش مهم است؛ آن‌قدر مهم كه اثر سينمايي را قالب زيباشناسانه اي قرار مي‌دهد براي بيان آن. درواقع همه چيز استعاره است: اين‌كه پدر به‌اشتباه – و به‌ناچار نيز- تپه‌ي باستاني را مين‌گذاري كرده و دوست او نيز در پاكسازي تپه اشتباه كرده و همه‌ي اين اشتباهات بر سر فرزند ِ پدر آوار شده، استعاره اي است از نسلي كه نادانسته – و به ناچار نيز- هم فرزندان خود و هم ميراث ملي خود را با افكار و اعمال ِ برهه اي از زندگي خود به باد داده‌است. حتي شايد بتوان اين مفهوم را تلويحا ً علاوه بر جنگ به كل ِ جريان ِ انقلاب نيز تعميم داد؛ پدراني كه روزي به جاي فرزندان‌شان انتخاب كرده‌اند و امروز خود نيز همراه با نسل پس از خود از پيامدهاي آن انتخاب رنج مي‌برند و ناگزيرند از اين كه قناعت كنند به اين‌كه «خدا همسر و فرزندشان را به رغم بار گناه گذشته به آن‌ها پس داده و همه دركنار هم زنده اند و زندگي مي‌كنند.»

در واقع، تعريف حاتمي‌كيا از روايت سينمايي چنين استعاره‌ي شاعرانه‌اي است؛ هرچه‌قدر هم كه با واقعيت ناسازگار باشد و بيش از حد سمبليك و دراماتيزه. من اما از سينما تعبير ِ پيش‌تر يادشده‌ي كيشلوفسكي را مي‌پسندم كه فيلم بايد باورپذير باشد. خصوصا ً در شرايط زماني و مكاني حال حاضر، واقع‌گرايي را بسيار بيشتر از استعاره‌هاي شاعرانه براي ايرانيان حياتي مي‌دانم و فيلم‌هايي همچون «چهاشنبه سوري» و «به آهستگي» را به رغم ظاهر آرام‌ و بي‌پيرايه‌شان به جهت رسوخ به ژرفاي واقعي رفتارهاي متقابل ِ انسان‌ها دلنشين‌تر مي‌يابم؛ از روايت هايي كه در وراي پيام‌هاي عميق اجتماعي و ظاهر متفكرانه، سال‌هاي سال است كه روابط انسان‌ها را در سطح و رويه و بي‌تعمق، غيرواقعي، سنتي و پر از تعارفات معمول و آرمان‌گرايي‌هاي تاريخي ايرانيان به تصوير مي‌كشند، خسته‌ام.

دختری از ایران

« سه زن» باعث شد به تاريخ خانواده‌ي فرمانفرماييان - كه به نوعي با تاريخ دوره‌ي پهلوي هم گره خورده - علاقه‌مند شوم. كتاب « دختري از ايران» به قلم « ستّاره فرمانفرماييان» به‌دستم رسيد كه به‌نوعي مكمل كتاب قبلي بود.
گزيده‌هاي زير پاره‌اي از ويژگي‌هاي ايرانيان را از نگاه كسي توصيف مي‌كند كه توانسته قدري از دورتر به اين قوم نگاه كند و در عين حال آن‌قدر هم بيگانه نباشد كه اين ملت را تنها از دريچه‌ي كوته‌نظر رسانه‌هاي غربي بشناسد:
هرچند به‌طور كلي، شكيبايي، بلندنظري و نوعي تسامح ديني و مذهبي پيوسته در اطوار و رفتار ايرانيان ديده‌شده، ولي اين تا زماني است كه كسي به آن‌ها توجه نداده‌باشد كه دين و باورهاي‌شان در اثر تسامح بيشتر به خطر خواهد‌افتاد.
ايرانيان اصولا ً نسبت به پذيرش اشتباهات خود بسيار حساس‌اند و فرهنگ عمومي آن‌ها بر اين است كه خطاي ديگران را نه به‌طور مستقيم بل با گوشه و كنايه و يا از زبان ديگران تذكر دهند.
... بايد به اين نكته پي مي‌بردم كه در سرزمين من، نكته‌ي اصلي و نخستين، آموختن شيوه‌ي بقاست. آيا همه‌ي اين ناراحتي‌ها را با بطن و ضمير و خميره‌ي مردم ما آغشته بودند و يا اين حكم سرزمين متلاطم ما بود كه از آرامش نسبي ملت‌هاي ديگر نصيبي نداشته‌باشند؟
من تنها همان اعتقاد قديمي خود را داشتم كه ايرانيان به‌دنبال قدرت روانه مي‌شوند و به ماهيت قدرت كاري ندارند.
هيچ فرقي بين هزار سال يا هفتصد سال پيش با امروز نبود. ناامني و آشوب، بخش به‌دفعات تكرارشده‌ي تاريخ ايران را تشكيل مي‌داد.
و اين هم يك جمع‌بندي منصفانه از مؤسس سلسله‌ي پهلوي كه نظير آن را جاي ديگري نديده بودم:
در اين زمان احساس من نسبت به رضاشاه چيزي شبيه دل‌سوزي و ترحم بود. اين حقيقت داشت كه او ملت‌اش را غارت كرده بود، به دموكراسي اعتقاد و اعتنايي نداشت، صداي آزادي‌خواهان را بريده و عملا ً آن‌ها را خفه‌كرده‌بود و در نظر او دموكراسي واژه‌اي بي‌معني مي‌نمود؛ ولي حق اين است كه او به پيشرفت اجتماعي نيز ياري رساند، جاده و مدرسه ساخت، در كشور امنيت برقرار كرد، پايه‌هاي توليد صنعتي را ريخت و حتي كوشيد سهم منصفانه‌تري از نفت به‌دست‌آورد. حالا كودكان ايراني مدرسه داشتند و پزشك در دسترس بود.

چگونه سرنخ ها به هم گره می خورد!

انگیزه ی انشای نوشتار حاضر؛ خواندن کتابی از بهنود و زنده شدن خاطره ی فیلمی بود که در جریان مراسم اهدای جوایز معمار سال 84 در مورد یکی از برجسته ترین معماران دوره ی جدید معماری ایران پخش شد:
« مهندس عبدالعزیز فرمانفرماییان» را نمی شود نشناخت. خلق بنای شکیل ورزشگاه آزادی، ساختمان خوش تناسب بانک کشاورزی، برجهای سامان، موزه ی فرش، مسجد دانشگاه تهران، ساختمان شرکت نفت، ساختمان بورس و تنها طرح جامع موجود تهران را او پایه گذاری، طراحی و راهبری کرده است. جدای از مهارت های طراحی معماری که تحصیل در دانشگاه بوزار پاریس زمینه ساز آن بوده، فرمانفرماییان توانایی منحصر به فردی در مدیریت اجرایی و اقتصادی عملیات ساختمانی داشته است. در واقع، نقشی که او – در مقام معمار - در کنترل همه جانبه ی روند پروژه هایش ایفا می کرد، همواره در طول تاریخ ساختمان سازی ایران، مقامات دولتی ( در مورد ساختمان های عمومی) و کارفرماها ( در بناهای خصوصی) برعهده داشته اند. فرمانفرماییان در دوره ای که اندک اندک معماران سنتی از صحنه ی معماری بناهای شهری کشور کنار گذاشته شده و نو کیسگان زمام کار را در دست می گرفتند، بار دیگر جایگاه اصلی معماران – و این بار معماران تحصیل کرده – را در جامعه تبیین کرد و با تلاش و پشتکار خود، زمینه ای را فراهم نمود تا در آن معماری نومدرن ایران (آخرین سبک منسجم و تعریف پذیر معماری ایرانی) شکل بگیرد و ببالد وهوشنگ سیحون، وارطان آوانسیان، گابریل گورکی، پل آبکار و هم قطاران آنها آخرین بارقه های معماری نظام مند – هرچند نیمه ایرانی و نیمه اروپایی – را متبلور کنند.
چنانکه گفته شد، وجه شاخص شخصیت حرفه ای فرمانفرماییان توانایی های او در مدیریت بودجه و نیروی انسانی پروژه ها و کادر صد و اندی نفره ی دفتر معماری اش بود. همیشه این سؤال در ذهنم مطرح بود که چگونه یک معمار می تواند در کنار مهارت های طراحی، چنین مهارت هایی را نیز به این درجه کسب کند، پرورش دهد و به کار بندد؟ پاسخ این پرسش را ناغافل از « مسعود بهنود» گرفتم در لابه لای کتاب «این سه زن ». کتاب، شرح کلی یک دوره از تاریخ ایران ( به طور اخص، ظهور سلسله ی پهلوی) است و شرح حال سه تن از زنان تاریخ ساز این دوران: اشرف پهلوی، ایران تیمورتاش و مریم فیروز.
مریم دختر عبدالحسین فرمانفرما از ملاکین بزرگ کشور و شخصیتی کلیدی در عرصه ی سیاست دوران اواخر قاجار و اوایل پهلوی و در واقع، کسی بود که با آوردن « رضا قزاق» به تهران، زمینه ی پیشرفت او را تا ریاست بریگاد قزاق، وزارت جنگ، نخست وزیری و نهایتا ً سلطنت فراهم نمود و تا آخر عمر نیز از این عمل خود پشیمان شد! فرمانفرمای بزرگ در اداره ی املاک پهناور و حسابرسی و کنترل دخل و خرج مستغلاتش سرآمد روزگار بود و زنانی متعدد از اقصا نقاط کشور و فرزندانی بیشمار داشت که مریم یکی از آنها و عبدالعزیز یکی دیگر بود. بعدها مریم با « سعید کیانوری» از سران حزب توده آشنا شد که آرشیتکت هم بود و دفتری داشت که به توصیه ی مریم، برادرش عبدالعزیز را در آنجا پذیرفت...
شرح کاملی که بهنود در این کتاب از تدبیر و درایت فرمانفرمای بزرگ و جزییات کار و زندگی او می آورد، به درک زمینه ی اکتساب و انتقال این ویژگی ها به پسرش کمک می کند. در واقع، چنین می نماید که برای حکم رانی مقتدرانه بر یک پروژه ی بزرگ ساختمانی در کشوری همچون ایران که همواره حکومت های آن حوزه های ملوک الطوایفی مقتدر ، تأثیرگذار و در عین حال دارای منافعی متضاد را در خود داشته اند، چاره ای نبوده جز این که شخص، علاوه بر معمار بودن و مدیریت اسمی پروژه، « فرمان فرما» هم بوده باشد!