Saturday, December 19, 2009

صبحانه، گریزی به بنای مدور کتابخانه، بدمینتون در کو تِ هو هالن، وبگردی در ساختمان ال، ناهار در گالریا، بدمینتون در شیستا هالن، شام در بنای هیجان انگیز سولنتونا سنتروم، گپ و گفت و خنده در باب وطن و عشق و عشق به وطن ، وبگردی و کمی دیگر هم خواب. کوفتگی شیرین عضلات از قلم نیفتد.

زندگی شاید دقیقا ً همین است!

Saturday, December 05, 2009

تعجب کردم از این که "محمدسعید حنایی کاشانی" این بار این قدر نوشته اش نزدیک به زمین و است و نزدیک به خودش وتنش. سبک و سیاق و زبانش کاملا ٌ با نوشته‌های پیشین متفاوت است که عموما ً از یک مبحث کلیِ فلسفی – اجتماعی شروع و متمرکز می‌شد بر یک موضوع روز یا بالعکس.

این که دیگر عجیب‌ترین جمله‌اش بود: "داری دو برابر همتایان و همسالان کار می‌کنی و حداقل یک چهارم آنها درآمد داری". انگار که زهرخندی باشد به جمیع دغدغه‌های پُست‌های پیش. محتوا را هم که بگذاریم کنار، حداقل آن "حداقل" باید بشود "حداکثر" که منطق جمله درست باشد! این نیز بگذرد...

Monday, November 23, 2009

عینِ شرحِ ماوقع

فقط شیر نسکافه کارساز است. سه مقاله‌ی چند ده صفحه ای است برای خواندن و هزار و پانصد کلمه برای نوشتن و بعد از ظهرِ آخرین روز تعطیلاتِ آخر هفته هم هست. یک پرتغال و چند بیسکویت شکلاتی اضافه می کنم برای دلخوشی؛ از این بیسکویت‌های کوچک حلقه ایِ دورنگ که دایره‌ی وسطش خمیرِ شکلات است. افاقه نمی‌کند. مثل همیشه مقدمات را کش می‌دهم، از این وب سایت به آن وب‌سایت می‌پرم، عقربه را دوباره و چندباره دید می‌زنم و آخرِ سر هم می آیم سرِ وقتِ نوشتنِ این پاراگراف. افاقه نمی‌کند هنوز..

هیچ! باز کار کشید به دو ساعت و نیم مانده به ددلاین. بازبینی کردم متن را و فرستادم رفت. مقاله‌ها در باب نقش ترس بود در شکل گیری فضای شهری و مزین به نظریه‌ی جناب ساندرکوک که اصولا شاکله‌ی تئوری طراحی فضاهای زیستی بر مبنای چند و چونِ ترس‌های بشر شکل گرفته...

فرستادم رفت و ساعت را گذاشتم نیم ساعت دیگر، - هفت - که یک ساعت به دستشویی و اصلاح و دوش و صبحانه و جمع و جور و لباس بگذرد و سه ربع هم به سلانه سلانه رفتن و یک ربع ساعت هم به پرینتِ تصاویرِ کوچک شده‌ی کافه‌های سوفو برای سوپرویژن (سوپرویژن برابرنهاد پارسی دارد؟ کُرکسیون که برابرنهادِ معماری اش است!).

بیست و پنج دقیقه‌ی تمام خواب دیدم: در را باز کردم رو به بیرون: ورودیِ خانه روی تپه مانندی بود سبز. دورتادور درخت بود وگیاهانی شبیه جنگل‌های استوایی. بلافاصله بیرونِ در، یک جفت پله برقی بود، یکی رو به بالا و یکی به پایین. شقایق تازه رسیده بود. من از پله‌ی رو به پایین رفتم سمتش و او خلاف جهت آمد بالا. نگاهی کرد و گفت: «این جوری قشنگه که اونی که پایینه بیاد بالا!». احساس کردم درست می‌گوید. برگشتم بالا. دیده‌بوسی کردیم. پرهام هم رسید...

پنج دقیقه مانده بود تا زنگ ساعت. تعجب کردم از بیدار شدنم. فکر می‌کردم باید دو ساعتی گذشته باشد دست کم. عین پنج دقیقه را هم باز خوابیدم، خوابِ عمیق...

الان پایانِ روز است. پایانِ روزِ بعد. نه، در واقع پایانِ همان روزِ پاراگراف قبل. استخر رفتنم را نمی‌توانم نگویم. پست بدون استخر نمی‌شود. حالا اولِ پست باشد یا نزدیکِ آخرش زیاد فرق نمیکند.

پیشرفت‌های سایبرم(!) را هم فهرست می‌کنم و می‌خوابم: دعوت‌نامه‌ی گوگل وِیوَم از طرف دوستی رسید. کار خاصی البته نتوانسته‌ام باهاش بکنم تا الان. کلی لِیبِل اضافه کردم به جی میلم و کلی فیلتر که کلی از ایمیل‌های فله ایم را لحظه به لحظه خودبه‌خودی لِیبِل بزند که بعدها اگر خواستم یکجا پاکشان کنم. یک کمی گوگل ریدرِ خاک خورده ام را بالا پایین و یک چیزهاییش را کم و زیاد کردم. عبارت‌های جستجوی گوگل اَلرت را حذف و اضافه کردم، بلکه این‌فدر اعلان نامربوط نفرستد صبح تا شب...

پیشرفت‌های سایبرم را هم فهرست کردم و خوابیدم. هفت و نیم صبح روز بعد است. قرار نیست همین‌جور تا ابد لحظه‌نگاری کنم. این پستِ چندپاره هم پست می‌شود بالاخره. صفحه‌ی بلاگ اسپات کپی پیست قبول نمی‌کند. درَگ اند دراپ می‌کنم (در واقع خواهم کرد، بعد از تایپ این چند کلمه‌ی آخر) و پابلیش!

پ.ن.1. پابلیش اول دیشب بود؛ ولی خوب ادیت و پابلیشِ سرِ صبح فاز داد باز!

پ.ن.2. صفحه‌ی وبلاگم را ظاهراً فقط اکسپلورر درست نشان می‌هد. کمی حوصله می‌خواهد که کمی آچارکشی کنم کدهای اچ تی ام الِ قالبش را.

Saturday, November 07, 2009

عطف به مانیفست

می‌خواستم راجع به ایستادن در انتهای صفی طولانی بنویسم که هرچه زمان می‌گذرد و جلومی‌رود، شما همچنان آخرین نفرش هستید؛ بعدتر دیدم که این نه استعاره‌ی روشنی است از چیزی و نه حتا برای کسی جز خودم معنای مشخصی می‌تواند داشته باشد. پس نیمه نصفه آوردمش این‌جا به حساب همان «شکلِ مکتوبِ حسی درونی».


Friday, October 30, 2009

The city and s e x












S e x and the city نمونه‌ی موفقی است از City Marketing. اپیزودهای متعددی از این مجموعه با جملاتی در ستایش کلان‌شهرِ نیویورک آغاز می‌شود:

نیویورک، شهر جوان های پرشور و شایسته، برانچ های یکشنبه، نیویورک تایمز، موفق‌ترین مدیران، زیباترین زنان، آوانگاردترین آثار هنری، مجلل‌ترین رستوران‌ها، شهر سرمایه و شهرت و موفقیت... و در ادامه، این توصیف اولیه با نماهای داخلی و خارجیِ پرشمار از فضاهای شهری و بناهای شهر تکمیل و تاکید می‌شود. خطوط داستانیِ متنوعِ بخش‌هایِ مختلفِ این مجموعه زمینه ای است برای معرفیِ تصویریِ گوشه و کنارِ این شهر و جریانِ زندگیِ شخصیت‌هایِ اصلی و اطرافیانِ پرشمارِ آنها هم امکان نمایش زنده و خلاقِ فعالیت‌هایِ جاری در آن را فراهم می‌کند.

محتوای این مجموعه به خوبی در عنوانِ آن منعکس شده: اپیزودها همان اندازه که به "س ک س" و زیر و بم و حول و حواشی آن می‌پردازند، "شهر" و فضاهای شهریِ عمومی، نیمه عمومی، نیمه خصوصی و خصوصی را نیز به تصویر می‌کشند. تناظر جالبی هم در این بین به چشم می‌خورد:

اولین برخوردها عموماً در فضاهای شهری عمومی اتفاق می افتد: خیابان، پیاده رو، رستوران؛ و گاهی هم در فضاهای نیمه عمومی: بار، محل کار، سالن ورزش...

محلِ قرارهای بعدی به فضاهای نیمه عمومی و نیمه خصوصی محدود می‌شود: کلاب‌ها و رستوران‌های خاص، لابی، پله‌های ورودی...

در نهایت، نقطه‌ی اوج روابط در فضاهای خصوصی و با استفاده از پتانسیل‌های این گونه فضاها (امنیت، خصوصیت...) شکل می‌گیرد. بدین ترتیب، غنای س ک سیِ زندگیِ نیویورکی‌ها بر مبنای غنای فضاییِ این شهر تعریف و معرفی می‌‍شود:

تنوع در کیفیت و سلسله مراتبِ عمومی-به-خصوصیِ کالبدِ شهریِ نیویورک بستر مناسبی است برای جریانِ سیال و سریع و آسانِ زندگیِ س ک سی از فعالیت‌های اجتماعیِ فضاهای عمومی به عرصه‌های خصوصی. نقشِ ویژگی‌های بصری و فیزیکیِ فضاهای ساخت بشر (built environments) در تعاملاتِ اجتماعی (به طور اخص، س ک س) در موارد متعددی مورد تاکید قرار می‌گیرد:

- علاقه‌ی یکی از پارتنرهای میراندا به س ک س در اماکن عمومی هرچند در ابتدا جذابیت خاصی دارد، ولی در نهایت از طرف او تحمل نمی‌شود که این تاکیدی است بر تناظر پیش‌تر یاد شده میانِ مراحلِ رابطه و کیفیتِ فضاهای شهری.

- عدمِ تفکیکِ صوتیِ مناسب آپارتمانِ سامانتا و همسایگانش او را ناخواسته میان رابطه‌ی دیگری می‌کشاند.

- بهای بالای اجاره، پایانِ آرامِ رابطه‌ی استیو و میراندا را تبدیل به یک جدایی ناخشنودانه می‌کند (چون استیو مجبور می‌شود مدت زمانی پس از قطع رابطه همچنان در آپارتمان میراندا بماند: عدم تناسبِ رابطه با کیفیتِ خصوصیِ فضا)

- سامانتا درپیِ عدمِ رعایتِ سلسله مراتبِ فضایی در روابطش با مجازاتِ محدودیتِ دسترسیِ فضایی روبرو می‌شود: او در یک مکانِ نیمه عمومی با مردی متنفذ دست به کار می‌شود؛ توسطِ همسرِ متنفذِ مردِ متنفذ غافلگیر و از آن پس تا مدت‌ها از ورود به بسیاری از فضاهای نیمه عمومی و عمومی (رستوران، بار...) منع می‌شود. در اپیزودهای متعدد دیگری نیز، عدم رعایت سلسله مراتبِ فضایی سامانتا را دچار مشکل می‌کند (از جمله تغییرِ اجباریِ محلِ کارش پس از اعتراضِ دیگر ساکنان به حضور متناوب مردان).

- شارلوت عشق دوران کودکی اش (اسب سواری) را حین دویدن در پارک باز می‌یابد (مجدداً آشنایی در فضای عمومی).

- محل انجامِ گفتگوهای چهارنفره هم – به نوبه‌ی خود - هر بار زمینهِ معرفیِ یک فضایِ جدید است.

کوتاه سخن این‌که عنوانِ The city and s e x هم بی اغراق برای این مجموعه متناسب می‌نماید. در این سری، نیویورک به خوبی و در قالبی جذاب، بازنمایانده و معرفی می‌شود و دانه درشت‌های تجارت و دانش و هنر را از دیگر نقاط جهان به خود فرا می‌خواند.

پ.ن. این متن قرار بود محدود به پارگراف اول باشد، ولی خوب محدود که نشد هیچ، تفصیلی و تحلیلی هم شد. گهگاه پیش می‌آید.

Saturday, August 22, 2009

تکه پاره‌ها

دفعه‌ی پیش که ناپلئونی چپیدم تو، یک ربع ساعت شنای سخت کردم و به جکوزی و سونا هم رسیدم، پنج دقیقه به هفت بود و این بار هفت و پنج دقیقه و درب چفت و بست شده بود وهم جای چانه زدن نداشت. هرازچندگاهی به هرحال فک آدم آویزان می‌شود. امشب برزخ بین زندگی تابستانی است و زندگی تحصیلی. تابستان خوبی بود (خبرهای رویدادهای تلخ را اگر فاکتور بگیریم که اگر فاکتور نگیریم مثنوی هفتاد من است): هم سفر داشت، هم خانواده‌داری و هم کار.
این آخری اگر نبود، تابستانم تابستان نمی‌شد. خصوصا ً که فضای جالب و جدیدی را هم تجربه کردم و روابط کاری خوبی هم شکل گرفت. این اواخر کارم شده دلگرمی دادن به شین که نگران بسته شدن پروژه است در این یک هفته. شارِت ندیده به عمرش به گمانم! دیروز وقت رفتن پیش پروفسور بان خیلی استرس داشت و از من خواست همراهش بروم و توضیح بدهم که می‌شود. به‌ش گفته من پول خرج کردم و نتیجه‌ش رو می‌خام! هر دو سه روز یک بار اعلام می‌کند که بابت این کار چیزی نمی‌گیرد و تلویحا ً می‌گوید یک غلطی کرده و کار را قبول کرده. حالا هم همه رفته اند تعطیلات و دستش را در حنا گذاشته اند - یعنی فکر می‌کنم برگردان آن چیزهایی که با انگلیسی دست و پا شکسته اش می‌گفت، از چینی به فارسی همین باشد.
امشب دیگر کلی رفیق شدیم. از علاقه اش به طراحی گفت و پدر نقاشش که هیچ وقت زیر بار آموزش او نرفته. می‌گفت پدرش همیشه در حال سفر بوده و مشغول هنرش و هر از چند گاهی از او می‌پرسیده کلاس چندم است! وب سایت کارهای آبستره اش را هم نشانم داد، از زندگی ام پرسید و از زندگی اش گفت. لقب خوش تیپ ترین عضو گروه را به اینجانب اعطا کرد و اطمینان داد که با هر دختر سوئدی که بخوام می‌توانم دوست بشوم! از رافی گله کرد که وقت کار تلویزیون می‌بیند. من هم تایید کردم و خواستم از او که این جور رفتارها را به حساب همه‌ی ایرانی‌ها نگذارد؛ هرچند که در واقع فکر می‌کنم این روالِ عادیِ کار کردنِ عمومِ هموطنان‌مان است و از این زرنگی‌ها اگر نکنند، انگار دارد توی پاچه‌شان می‌رود – و خوب البته توی آن مملکت از این کارها هم که می‌کنند باز توی پاچه‌شان می‌رود و گریزی هم نیست.
شین رفت و نیم ساعت بعد میلان آمد. این کار شیفت دومش است. مهندسی کشتی رانی خوانده و چون کار برایش نبوده، دست زنش را گرفته و آمده مملکتی که رود و دریا بیشتر داشته باشد و این‌جا هم البته باوجود یاد گرفتن سوئدی کاری در ارتباط با رشته اش پیدا نکرده. گله و شکایتش از وضعیت بی‌سر و سامان صربستان به خاطر اشتباهات سیاستمداران و سال‌های تحریم بازخوانیِ شرایطِ وطن ماست؛ نه به آن درجه البته.
"طبل حلبی"ِ گونتر گراس باز هم نصفه کاره ماند و چون باید دو روز برای گرفتنِ دوباره اش صبر می‌کردم، دو کتاب دیگر گرفتم: "جایی که عنکبوت‌ها لانه می‌سازند"ِ ایتالو کالوینو را دوست نداشتم. اما دست کم حال و هوای جنگ‌های پارتیزانی ایتالیا و فلاکت مردم دلزده از جنگ و فاشیزم را خوب بازگو می‌کرد. یک مجموعه داستان کوتاه از "کورت ونه گات" هم الان دستم است که روایت‌هایش بسیار امروزی است و از همین جنبه هم جذابیت دارد. با این حال نثر زیبایِ برگردانِ انگلیسیِ طبلِ حلبی هنوز در ذهنم چرخ می‌زند. "اسکار" شده مثل آن رفقایی که یک مدت زیادی غافل می‌شوی ازشان، ولی گوشه ای از ذهنت را گرفته‌اند و وقتی برگردند کلی شور و شعف برت می‌دارد که بدانی چه کرده اند و چه خواهند کرد. سفر لهستان هم به نوبه‌ی خود فضا‌هایِ روایتِ گراس را تجسم بخشید و شد یکی دیگر از آن تقارن‌های زمانی.
"زلف بر باد مده"ی نامجو را چند روز است یکسره می‌نیوشم و مزمزه می‌کنم: حافظ از جور تو حاشا که بگرداند روی، من از آن روز که در بند تو ام آزادم، دی دلی دلی دله... داستان‌های خانم قصه‌گوی ظهر رادیو پی اِت و موسیقی بعدش را هم بسیار می‌پسندم. راستی چه‌قدر همه از تارانتینو صحبت می‌کنند این روزها!
امشب قرار بوده باران ببارد. تا الان که خبری نبوده. یاهو و ام اس ان اما هردو مصرانه اعلام می‌کنند که فردا حتما ً می‌بارد. من هم وقت لباس‌شویی گرفتم برای فردا بعد از ظهر که یکشنبه ام را خراب نکنم. همخانه اولی و مهمان‌هایش از راه می‌رسند؛ چند روز بعدش هم همخانه دومی و رابرت و باربروی نازنین که رفته بودند کانو سواری در سواحل آفتابی. بخشی از زندگی کماکان در فیس بوک در جریان است و پاره ای هم در کلاس اس اف ای.
روزها کوتاه‌تر می‌شود و سردتر؛ شهر شلوغ‌تر می‌شود و روزها پرکارتر: این به آن در!
پ.ن. همخانه اولی در واقع همخانه دومی ام است که دارد اول می‌آید و دومی هم اولی است که بعدتر می‌آید. این‌قدرها هم پیچیده نیست در اصل.

Friday, May 08, 2009

ما

این تقارن‌های زمانی هرچه‌قدرهم که تکرار شوند، باز هیجان‌انگیزند؛ اول گفتگوی دو پسربچه بود در ایستگاه اتوبوس امروز صبح: خیلی بی‌دغدغه و بی‌پروا از حضور دور و بری‌ها درمورد مشغله‌ها و برنامه‌ها و مشکلات‌شان داشتند حرف می‌زدند با هم. هرچند قرار شده بود مقایسه نکنم، باز یادم افتاد که در سرزمین مادری همیشه اولین توصیه‌ی پدر مادرها به بچه‌های مدرسه‌‍‌ای این است که با غریبه‌ها و پیشِ غریبه‌ها زیاد صحبت نکنند و کلا ً بیرون از خانه خیلی با کسی صحبت نکنند و اصولا ً اگر صحبت نکنند بهتر است!
از خرید که برمی‌گشتم، دو صندلی جلوتر، مطابق معمول آوای زبان مادری ذهنم را کشید وسطِ مکالمه‌ی خانمی میانسال با – بنا بر شواهد – فرزندش:
کجایی؟ ... کی میای؟ ... الان که چهاره که! ... زود بیا! با اتوبوس بیای هان! تو راه با کسی حرف نزن، کار به کار کسی نداشته باش! سرتو بنداز پایین صاف بیا خونه!

Thursday, April 30, 2009

از هاگ دالن تا هلسینکی

رفتیم استیکی زدیم با مخلفات و کولای لایت بعدِ استخر. ما هم دلمان برای معده مان می‌سوزد گه‌گاه! تجدید قوایی بود که باز بیاییم سر وقتِ عملِ مشقت بارِ پیاده کردنِ مصاحبه‌ی هلسینکی با این آقای داگلاس گودرون: استکهلم به نوعی هم کعبه‌ی آمال این‌هاست و هم خاری در چشم‌شان. وقتی داشت صحبت از این می‌کرد که شهرداری هلسینکی مالک هشتاد درصد اراضی منطقه است، فی الفور بادی به غبغب انداخت و گفت "درصورتی‌که شهرداری استکهلم مالک شست درصد زمین‌های شهر است"!

در نگاه اول، استراتژی دوسویه ای که توضیح می‌داد، با درنظر گرفتن جمعیت کم شهر (حدود ششصدهزار نفر) اغراق آمیز به نظر می‌رسید: هدف، توسعه در درون و همزمان احداث کلاستر(cluster)های خدماتی (عمدتا در زمینه های فناوری اطلاعات و فن آوریِ بیو) در خارج شهر است. هلسینکی در حال حاضر شهر پراکنده‌ای است؛ تراکم ساختمانی آن حتی از استکهلم هم کمتر است. این باعث می‌شود قدرت سرویس‌دهی وسایل نقلیه‌ی عمومی کاهش پیدا کند؛ چون مسافت بین واحدهای سکونتی و مشاغل به نسبت تعداد افرادی که در این مسیرها تردد می‌کنند، زیاد است و افزایشِ تعداد و تناوبِ این خطوط به صرفه نیست. این به نوبه‌ی خود کارایی سامانه‌ی حمل و نقل عمومی را کاهش می‌دهد و مردم را به استفاده از اتومبیل تشویق می‌کند و این می‌شود یک چرخه‌ی معیوبی که سیاست‌های جدید در مقابله با آن اتخاذ شده.
از طرفی، برای افزایش تراکم مرکز شهر نیاز به جذب افراد و سرمایه‌های جدید است. کلاسترهای پیرامونی هلسینکی واقع در اسپو(Espoo)، سیپو(Sipoo)، وانتا(Vantaa) و... قرار است خدمات نوینی را ارائه بدهند (و بعضی‌های‌شان هم دارند همین الان می‌دهند) که مؤسسات بزرگ را وسوسه کند برای اتنقال تشکیلات‌شان به هلسینکی (تبعا مرکز شهر) و یا دست کم احداث شعبه در این شهر. این یعنی سرریزِ نیروی کار، افزایش هم‌زمان جمعیت و رشد اقتصادی که به موازات، زیرساخت‌های شهر از جمله آمد و شد عمومی را نیز تقویت می‌کند. نتیجه‌ی همه‌ی این‌ها با هم برای یک شهر و منطقه‌ی پیرامونی اش (hinterland) می‌شود همان توسعه‌ی پایدار (sustainable development) که همه جا صحبت از آن است، به شیوه‌ی فنلاندی اش.







حالا که صحبت به هلسینکی کشید، نمی‌شود ادامه نداد و از رد پای آلوار آلتو در این شهر نگفت. اصلا نصف لذت این سفر برای من همین بود که آن غول‌های ماشین‌وار بازمانده از معماری مدرن را از نزدیک دیدم. هرچند که آثار مورد علاقه‌ی من (کتابخانه‌ی شهرداری ویبورگ و تالار شهر سینتسالو Säynätsalo) در هلسینکی نبودند؛ ولی خوب نمای مدولارِ دفتر مرکزی انزو-گوتزیت (Enzo-Gutzeit) و مقیاس فرا-انسانی تالار فینلاندیا کفایت می‌کرد برای یادآوری حال و هوای معماریِ جهانی اواسطِ قرن پیش. اتود مبلمان و جزییات هم که جای خود و این در مورد بناهای آلتو نمونه‌ی بارزش چراغ‌های سقفی و دیواری اوست.
با این‌همه، امروز دیگر این‌ها بیش از آن که باشکوه باشند، اسراف‌کارانه و بیش از حد عظیم به نظر می‌رسند. حجم بزرگ و کشیده‌ی مجموعه‌ی تالار فینلاندیا را آدم انگار می‌خواهد جمع و جور کند در حد و حدودِ چشم انداز یک نظاره گر: یک نفر آدم؛ یا وقتی داخل لابی‌های وسیع آن هستی، یک وقت‌هایی دوست داری سقف را بکشی پایین‌تر، آن فضای عظیم را با چندتا دیواره‌ی کوتاه و بلند تقسیم کنی به حوزه‌هایی که بدانی کجایش هستی و بعد حالا یک کنارش یا وسطش بنشینی و چیزی بنوشی و گپی بزنی تا در سالن باز شود...
فکر کنم همه کمابیش همین‌ها را خواسته بودند چند دهه بعد از جنگ جهانی که کم کم پست-مدرن‌ها شوخ و شنگ آمدند با گل و بلبل و آب و رنگ و تاریخ‌گرایی و هویت خواهی و بساطِ معماری مدرن را جمع کردند!

Sunday, April 26, 2009

شرح حال نامه + کتاب‌نوشت

روزها بلند شده و آسمان آفتابی. دغدغه های پیش‌تر یاد شده را که کنار بگذاریم، روزگار به کام است و – البته - دغدغه‌های همیشه حاضر را اگر کنار نگذاریم که نمی‌شود! دلتنگی برای خانواده است و خوردنی هایی که گه گدار مزه‌اش می‌آید، چرخی می‌زند در مشاعرِ آدم و مورمور می‌کند و حالی به حالی و می‌رود. دلم برای راندن هم تنگ شده: این یکی هم به شکل خاطرات فلان دوربرگردان یا بهمان راهِ میان بر است که تبدیل می‌شود – به مرورزمان – به نقطه‌ی عطفِ حد فاصلِ دو اتفاق در یک جایی از زندگی آدم.
خوب خاطره همین است: ملغمه‌ی آدم‌ها و مکان‌ها و بوها و رنگ‌ها که وقتی دور شدی، دلتنگی‌های گاه گدار می‌‍‍‌آورد و گریزی هم نیست. شادی‌های امروز هم چه بسا خمیرمایه‌ی دلتنگی‌های فرداست...
********

"فرزند پنجم"(The fifth child) رمانی بود بسیار زنانه: "هریت" – بانوی داستان - راوی داستان نیست، ولی دغدغه‌ی راوی دغدغه‌های اوست. "دوریس لسینگ" در "فرزند پنجم" از عوامل خارجی (تهدیدهای اجتماعی، اوضاع اقتصادی و مقتضیات عصر جدید) غافل نیست، ولی این‌ها هیچ‌کدام در روایت او محوریت ندارد. گروه‌های نوظهور اوباش و آشوب‌های خیابانیِ حاصل از موج مهاجرت به لندن و بحران اقتصادی در "فرزند پنجم" همه از نگاهِ هریت رصد می‌شود؛ از این زاویه که این‌ها هرکدام تا چه اندازه رویای شادمانانه‌ی او و "دیوید" را خدشه دار می‌کند و توانش را در رویایی با آن دردسر عجیب تحلیل می‌برد: موجودی که با خود موجی از تناقض‌های احساسی و دوراهی‌های دشوار را به زندگی آرامِ هریت سرازیر می‌کند... پایانِ بازِ رمان از آن‌رو دلنشین است که نمی‌گذارد این‌همه چالش آخرِ سر بشود یک نصیحت اخلاقی کم مایه. خانواده‌ی او همین‌جور همان‌جا در میان‌سالی والدین می‌ماند با هزار جور آینده‌ی محتمل...
"دوریس لسینگ" زاده‌ی کرمانشاه است؛ ولی ایرانی نیست. در یک خانواده‌ی انگلیسی به دنیا آمد که به اقتضای شغل پدر در ایران زندگی می‌کردند. او در زیمبابوه و افریقای جنوبی و انگلستان کار و تحصیل کرد و نوشت. این توضیحی بود برای خودم و دیگرانی که بعد از اعطای نوبل ادبیات 2007 به او جوگیر و خوشحال و با تکذیب او سرد و گرم شدیم! ویکی پدیا هم – احتمالا به خواست خودش – او را انگلیسی – زیمبابوه ای معرفی می‌کند. در ایران برگردانی از او ندیدم تا این‌جا بالاخره اصل کتابش را اتفاقی پیدا کردم. بهترین رمان او البته "دفترچه‌ی خاطرات طلایی"(The golden notebook) است.

Sunday, March 29, 2009

شهود

یک حسی دارم مبنی بر این‌که علاقه به نوشتنم دارد برمی‌گردد باز!

Monday, January 05, 2009

سه زن

این‌ها به نظر من عکس‌های خوبی نیستند برای پروفایل؛ نظر صاحبان آنها اما چیز دیگری است. شباهت حال و هوای این سه تا و چندتای دیگر برایم عجیب بود ("جالب" در این جور مواقع واژه‌ی چندان مناسبی نیست). می‌شود داستان را کش داد و رسید به تعمیم‌هایی مثل "روان پریشی جمعی"، "نسل سوخته" یا "فریاد خاموش" حتا؛ بعد دوباره همین‌جور حرف زد تا صبح راجع به هزار بار گفته های این دیار؛ بدم هم نمی‌آید البته، ولی راستش حوصله اش را ندارم!