Thursday, April 30, 2009

از هاگ دالن تا هلسینکی

رفتیم استیکی زدیم با مخلفات و کولای لایت بعدِ استخر. ما هم دلمان برای معده مان می‌سوزد گه‌گاه! تجدید قوایی بود که باز بیاییم سر وقتِ عملِ مشقت بارِ پیاده کردنِ مصاحبه‌ی هلسینکی با این آقای داگلاس گودرون: استکهلم به نوعی هم کعبه‌ی آمال این‌هاست و هم خاری در چشم‌شان. وقتی داشت صحبت از این می‌کرد که شهرداری هلسینکی مالک هشتاد درصد اراضی منطقه است، فی الفور بادی به غبغب انداخت و گفت "درصورتی‌که شهرداری استکهلم مالک شست درصد زمین‌های شهر است"!

در نگاه اول، استراتژی دوسویه ای که توضیح می‌داد، با درنظر گرفتن جمعیت کم شهر (حدود ششصدهزار نفر) اغراق آمیز به نظر می‌رسید: هدف، توسعه در درون و همزمان احداث کلاستر(cluster)های خدماتی (عمدتا در زمینه های فناوری اطلاعات و فن آوریِ بیو) در خارج شهر است. هلسینکی در حال حاضر شهر پراکنده‌ای است؛ تراکم ساختمانی آن حتی از استکهلم هم کمتر است. این باعث می‌شود قدرت سرویس‌دهی وسایل نقلیه‌ی عمومی کاهش پیدا کند؛ چون مسافت بین واحدهای سکونتی و مشاغل به نسبت تعداد افرادی که در این مسیرها تردد می‌کنند، زیاد است و افزایشِ تعداد و تناوبِ این خطوط به صرفه نیست. این به نوبه‌ی خود کارایی سامانه‌ی حمل و نقل عمومی را کاهش می‌دهد و مردم را به استفاده از اتومبیل تشویق می‌کند و این می‌شود یک چرخه‌ی معیوبی که سیاست‌های جدید در مقابله با آن اتخاذ شده.
از طرفی، برای افزایش تراکم مرکز شهر نیاز به جذب افراد و سرمایه‌های جدید است. کلاسترهای پیرامونی هلسینکی واقع در اسپو(Espoo)، سیپو(Sipoo)، وانتا(Vantaa) و... قرار است خدمات نوینی را ارائه بدهند (و بعضی‌های‌شان هم دارند همین الان می‌دهند) که مؤسسات بزرگ را وسوسه کند برای اتنقال تشکیلات‌شان به هلسینکی (تبعا مرکز شهر) و یا دست کم احداث شعبه در این شهر. این یعنی سرریزِ نیروی کار، افزایش هم‌زمان جمعیت و رشد اقتصادی که به موازات، زیرساخت‌های شهر از جمله آمد و شد عمومی را نیز تقویت می‌کند. نتیجه‌ی همه‌ی این‌ها با هم برای یک شهر و منطقه‌ی پیرامونی اش (hinterland) می‌شود همان توسعه‌ی پایدار (sustainable development) که همه جا صحبت از آن است، به شیوه‌ی فنلاندی اش.







حالا که صحبت به هلسینکی کشید، نمی‌شود ادامه نداد و از رد پای آلوار آلتو در این شهر نگفت. اصلا نصف لذت این سفر برای من همین بود که آن غول‌های ماشین‌وار بازمانده از معماری مدرن را از نزدیک دیدم. هرچند که آثار مورد علاقه‌ی من (کتابخانه‌ی شهرداری ویبورگ و تالار شهر سینتسالو Säynätsalo) در هلسینکی نبودند؛ ولی خوب نمای مدولارِ دفتر مرکزی انزو-گوتزیت (Enzo-Gutzeit) و مقیاس فرا-انسانی تالار فینلاندیا کفایت می‌کرد برای یادآوری حال و هوای معماریِ جهانی اواسطِ قرن پیش. اتود مبلمان و جزییات هم که جای خود و این در مورد بناهای آلتو نمونه‌ی بارزش چراغ‌های سقفی و دیواری اوست.
با این‌همه، امروز دیگر این‌ها بیش از آن که باشکوه باشند، اسراف‌کارانه و بیش از حد عظیم به نظر می‌رسند. حجم بزرگ و کشیده‌ی مجموعه‌ی تالار فینلاندیا را آدم انگار می‌خواهد جمع و جور کند در حد و حدودِ چشم انداز یک نظاره گر: یک نفر آدم؛ یا وقتی داخل لابی‌های وسیع آن هستی، یک وقت‌هایی دوست داری سقف را بکشی پایین‌تر، آن فضای عظیم را با چندتا دیواره‌ی کوتاه و بلند تقسیم کنی به حوزه‌هایی که بدانی کجایش هستی و بعد حالا یک کنارش یا وسطش بنشینی و چیزی بنوشی و گپی بزنی تا در سالن باز شود...
فکر کنم همه کمابیش همین‌ها را خواسته بودند چند دهه بعد از جنگ جهانی که کم کم پست-مدرن‌ها شوخ و شنگ آمدند با گل و بلبل و آب و رنگ و تاریخ‌گرایی و هویت خواهی و بساطِ معماری مدرن را جمع کردند!

Sunday, April 26, 2009

شرح حال نامه + کتاب‌نوشت

روزها بلند شده و آسمان آفتابی. دغدغه های پیش‌تر یاد شده را که کنار بگذاریم، روزگار به کام است و – البته - دغدغه‌های همیشه حاضر را اگر کنار نگذاریم که نمی‌شود! دلتنگی برای خانواده است و خوردنی هایی که گه گدار مزه‌اش می‌آید، چرخی می‌زند در مشاعرِ آدم و مورمور می‌کند و حالی به حالی و می‌رود. دلم برای راندن هم تنگ شده: این یکی هم به شکل خاطرات فلان دوربرگردان یا بهمان راهِ میان بر است که تبدیل می‌شود – به مرورزمان – به نقطه‌ی عطفِ حد فاصلِ دو اتفاق در یک جایی از زندگی آدم.
خوب خاطره همین است: ملغمه‌ی آدم‌ها و مکان‌ها و بوها و رنگ‌ها که وقتی دور شدی، دلتنگی‌های گاه گدار می‌‍‍‌آورد و گریزی هم نیست. شادی‌های امروز هم چه بسا خمیرمایه‌ی دلتنگی‌های فرداست...
********

"فرزند پنجم"(The fifth child) رمانی بود بسیار زنانه: "هریت" – بانوی داستان - راوی داستان نیست، ولی دغدغه‌ی راوی دغدغه‌های اوست. "دوریس لسینگ" در "فرزند پنجم" از عوامل خارجی (تهدیدهای اجتماعی، اوضاع اقتصادی و مقتضیات عصر جدید) غافل نیست، ولی این‌ها هیچ‌کدام در روایت او محوریت ندارد. گروه‌های نوظهور اوباش و آشوب‌های خیابانیِ حاصل از موج مهاجرت به لندن و بحران اقتصادی در "فرزند پنجم" همه از نگاهِ هریت رصد می‌شود؛ از این زاویه که این‌ها هرکدام تا چه اندازه رویای شادمانانه‌ی او و "دیوید" را خدشه دار می‌کند و توانش را در رویایی با آن دردسر عجیب تحلیل می‌برد: موجودی که با خود موجی از تناقض‌های احساسی و دوراهی‌های دشوار را به زندگی آرامِ هریت سرازیر می‌کند... پایانِ بازِ رمان از آن‌رو دلنشین است که نمی‌گذارد این‌همه چالش آخرِ سر بشود یک نصیحت اخلاقی کم مایه. خانواده‌ی او همین‌جور همان‌جا در میان‌سالی والدین می‌ماند با هزار جور آینده‌ی محتمل...
"دوریس لسینگ" زاده‌ی کرمانشاه است؛ ولی ایرانی نیست. در یک خانواده‌ی انگلیسی به دنیا آمد که به اقتضای شغل پدر در ایران زندگی می‌کردند. او در زیمبابوه و افریقای جنوبی و انگلستان کار و تحصیل کرد و نوشت. این توضیحی بود برای خودم و دیگرانی که بعد از اعطای نوبل ادبیات 2007 به او جوگیر و خوشحال و با تکذیب او سرد و گرم شدیم! ویکی پدیا هم – احتمالا به خواست خودش – او را انگلیسی – زیمبابوه ای معرفی می‌کند. در ایران برگردانی از او ندیدم تا این‌جا بالاخره اصل کتابش را اتفاقی پیدا کردم. بهترین رمان او البته "دفترچه‌ی خاطرات طلایی"(The golden notebook) است.