گونتر گراس هفتهی پیش درگذشت. از آشناییام با اسکارِ «طبل حلبی» خیلی مختصر اینجا نوشته بودم. اولین رمانی که از گراس خواندم اما «موش و گربه» بود. یواخیم مالکه، پسرِ آرام و کمالگرای این رمانِ گراس، خود را زیر نگاه مستدام مریم مقدس میدید؛ ناظرِ صامت و بردبار همیشه چشم به او دوخته بود. زندگی یواخیم از جزء تا کل از نگاه ناظر معنا میگرفت. توصیف گراس از این ایدئولوژی چنان قدرتمند و مسحورکننده و شورانگیز بود که پس از خواندن آخرین صفحات واقعا نمیتوانستم درک کنم که بی پرتوِ نگاهی ازلی و ابدی، بی امیدی به تاییدِ تاییدکننده ای درخور، و بی هراس از نومیدیِ نظارهگری همواره چشم انتظار هم آیا دیگر معنا و انگیزه ای برای زندگی، دلیلی برای دلگرمی و شوقی و رنگی هم برای گذران ساعتها و روزها و سالها میماند؟
No comments:
Post a Comment