Friday, July 27, 2007
یک گوشه ی پاک و پرنور*
کنسرت نامه
کسی در مقام لطفی، که حتما ً بیش از این ها می داند، پس چرا در کنسرتی که می توانست درس های زیادی برای نوازندگان و به صحنه روندگان آینده دربرداشته باشد، چنین سهل انگارانه و متأسفانه می خواهم بگویم غیر مسؤولانه، در برابر موسیقی و دربرابر مخاطبانش ظاهر شد؟ غیر مسؤولانه – تاحدی که مضراب از دستش بیفتد، نت اشتباه بزند، شعر حافظ را غلط روخوانی کند و چندین بار بدون هیچ توجیه سازی و آوازی، یاعلی یاعلی گویان ختم برنامه را اعلام کند؟ غیر مسؤولانه تاحدی که در بروشور بیاورد که هیچ اطلاعاتی درباره ی برنامه ای که بداهه است نمی تواند به مخاطبان بدهد؟... کسانی که لطفی را چاووش نوازی می دانستند که روزی با هر زخمه اش یکی را بیدار می کرد و از جا بر می خیزاند، امروز او را در هیأت درویشی تقدیرگرا یافتند که حالا با هر مضرابش جمعی را به خوابی سنگین دعوت می کرد... سایه سال ها پیش خطاب به لطفی سروده بود:
تو را که چون جگر غنچه جان گل رنگ است / به جمع جامه سپیدان دل سیاه مرو
به زیر خرقه ی رنگین چه دام ها دارند / تو مرغ زیرکی ای جان به خانقاه مرو
مرید پیر دل خویش باش ای درویش / وزو به بندگی هیچ پادشاه مرو *
* روزنامهی شرق - شنبه ۲۳ تیر - صفحهی ۱۷
پ.ن. از این بخش از توصیف طنزآمیز جلال سمیعی از جریان مراسم خیلی خوشم آمد:
وسط آنتراکت، یارو که کلی با ساز استاد گریسته بود و عرفانش متجلی شده بود، رفت جلوی شیر آب و چند نفر را درید و سیراب شد و دوباره برگشت به عرش!
اندر فضايل پرس تی وی
شبکه ی ماهواره ای جدید « پرس» که از ایران پخش می شود، گرافیک و کیفیت تصویری خوبی دارد. مشخص است که کادر فنی مجربی در آن مشغول به کارند. خبرش را از تلویزیون خودمان شنیدم و تصاویرش را در « فرانس ون کتر» دیدم. این شبکه ی خبری فرانسوی معتقد بود « پرس» می تواند آلترناتیو خوبی برای مخاطبان بی بی سی و سی ان ان باشد که خواهان اخبار، گزارش ها و تحلیل های متفاوتی از وقایع و رویدادها هستند. در ادامه، بخشی از یکی از برنامه های این بنگاه خبری اسلامی نوظهور بازپخش شد:
تصاویر از دید دوربین ماهواره ای نشان می داد که چگونه گروهی ده بیست نفره که در خیابان های جایی شبیه بغداد درحال دویدن بودند، تعقیب و - پس از ظاهر شدن عبارت « حاضر باشید» بر روی صفحه – دفعتا ً همگی با شلیک یک راکت منهدم شدند. بلافاصله جملاتی با این مضمون به نمایش درآمد:
این است جنگ به سبک ایالات متحده
درست شبیه یک بازی کامپیوتری!
با این تفاوت که نمی توان آن را ری-استارت کرد...
گزارش فرانس ون کتر با این جمله پایان گرفت: « پرس تی وی درهمه ی نقاط دنیا قابل مشاهده است به غیر از ایران که در آن دیدن شبکه های ماهواره ای ممنوع است»!
حالا دوست دارم اعتراف کنم که اصلا ً کنایه ی تلخ و پرمعنای همین جمله ی آخر بود که انگیزه ای شد برای پست این مطلب از بس که به دلم نشست! ولی ترجیح دادم سیر ماجرا را با همان مقدماتی توصیف کنم که خودم دیدم تا هم نمونه ای از خبررسانی غیر مغرضانه را نشان دهم و هم حس قضاوت شما را تحریک کنم!
بال، ايران خودرو و بقايای فازدوی فرهنگی
در این یکی دو ماهه، علاوه بر تکمیل طرح فاز دوی مرکز فرهنگی جدید پرند – که طرح عمومی آن را پیش از عید کشیده بودم- ، دو مورد کار مفهومی (concept) هم داشتم که مقتضیات بازار ایجاب می کرد کمی با کارهای مفهومی – به معنای واقعی آن – متفاوت و به نسبت، کالبدی تر و ابعاد وعملکردها مشخص تر باشد.
اولی می بایست بنایی با ویژگی های بصری منحصر به فرد باشد و واریاسیون های متعددی از آن در شهرها و نقاط مختلف به عنوان شعبه های « فروشگاه های زنجیره ای بال» (Hyper Market) اجرا شود. «بال»، که در حال حاضر یک شعبه در کیش و یکی دو شعبه هم در تهران دارد، فروشگاهی است که وجه تمایز آن با دیگر فروشگاه های زنجیره ای، عرضه ی تولیدات لوکس و brand های شناخته شده است و در عین حال در زمینه های بسیار متنوعی از پوشاک و لوازم منزل گرفته تا مواد غذایی و گل و اسباب بازی فعال است؛ چیزی شبیه همین « هایلند» میدان آرژانتین، اما وسیع تر و فراگیرتر.
طرح را از ابتدا تا ارائه دو روزه درآوردم و تبعا ً زمان چندانی برای مطالعات پایه نبود. با توجه به این که مفهوم بنیادی عملکرد فروشگاه بال، جمع آوری و عرضه ی brand هایی گوناگون از اقلام و اجناس مختلف بود، در نوع محصولات عرضه شده در آن شاخص مشترکی وجود نداشت که مبنای طرح معماری قرار داده شود. درنتیجه، ترجیح دادم از تنها نمایه ی موجود فروشگاه، یعنی نام و گرافیک ترسیم آن – با کمی انتزاع – در نمای اصلی استفاده کنم. دیاگرام عملکردی بنا هم بر اساس خواست کارفرما طراحی شد: یکی از مشکلات عمده ی فروشگاه های زنجیره ای دستبردهای جسته گریخته ی مشتریان است. این فروشگاه ها همواره سقف ماهانه ی مشخصی را برای ضررهایی از این نوع به ازای سود حاصل از تعداد زیاد مشتری قبول می کنند؛ ولی درعین حال، همواره سعی می کنند این رواداری را به کمترین میزان ممکن کاهش دهند. بر این مبنا، می خواستند تعداد خروجی ها نسبت به تعداد ورودی ها کمتر باشد. با توجه به غیر منطقی بودن چنین رویکردی تصمیم گرفتم به ازای سه ورودی، سه خروجی در نظر بگیرم و برای تأمین نظر کارفرما، هر سه ورودی را بعد از کنترل خروجی قرار دهم و با تعبیه ی فضاهای مستقل( داروخانه و کافی شاپ) در مسیر دو خروجی فرعی، به آن دو کیفیت فضایی متفاوتی نسبت به خروجی اصلی بدهم. حاصل کار هم اینجاست:
دومی طرحی بود برای « نمایندگی مجاز ایران خودرو» که این یکی قرار بود به طور اخص، اساس طرح واحد نمایندگی شهرجدید پرند باشد. الزامات عملکردی این طرح بیشتر و بحث تخصیص فضا و مسیر گردش در آن جدی تر بود. از این رو، ابتدا با دیاگرام های عملکردی حجمی شروع کردم و اندک اندک ضمن شکل دادن به یک کلیت بصری واحد، خرده فضاها را گرد هم چیدم و فضاهای منفی را نیز در ارتباط با فضاهای اصلی تعریف کردم: زمین بازی کودکان را در کنار سالن پذیرایی میهمانان و پارکینگ، کارواش و پمپ بنزین و را جنب سالن اصلی تعمیرات. این کار چهار پنج روزه ی مختصر و مفید هم به این جا رسید:
به بهانه ی یک سال مرگ
تلفنی که بیگاه زنگ می زند و به گاه وصل نمی شود، تنها وسیله ی ارتباطی است میان دهکده ی پایین و « قصر» بالا که مقدراتت آن جا رقم می خورد. «ک.» به هر دری می زند تا حقیقت ِ موقعیت ِ خود و نوع و توازن رابطه اش را با کارگزاران قصر درک و هضم کند.
داستان رمان « قصر» به ظاهر چندان پیچیده نیست: از ک. دعوت شده برای مساحی به قصر بیاید، اما او نمی تواند پس از ورود به دهکده ی جنب قصر سررشته ی کارش را در دست بگیرد و با کارفرمایان والامقامش ارتباطی معقول و دوسویه برقرار کند. هر قدر در کارش جدیت بیشتری به خرج می دهد، آماج تمسخر و تحقیر پایین دستان و بالا دستان – گویی به یک میزان- او را بیش از پیش دربر می گیرد.
ک. مذبوحانه تلاش می کند ابتکار عمل را در دست بگیرد: با پیش خدمت فرودست بار اختلاط می کند و به کمک اعترافات او و به رغم همه ی اخطارها به قصر نفوذ می کند و درست زمانی که می کوشد از سیطره ی دانایی قصر بگریزد، خود را بیش از پیش زیر نگاه نمور اطرافیان می بیند: ک. درمی یابد که همگان از رسوایی همخوابگی او با « فریدا» در میان کثافات و خاک و خل بار و تلاش موذیانه اش برای نفوذ به قصر آگاه اند و گریزی هم از این ماخولیا نیست!
برف و سرمای رخوت آور محله های تاریک کارگری دهکده ی رمان « قصر» تصویری است همان قدر آشنا و ملموس که جرم نامعلوم « کلام» در « محاکمه» و سرگشتگی و احساس گناه ناموجه و تلاش نافرجامش برای دفاع از هستی خویش در برابر مکافات عمل بسیار زشت و –در عین حال- مجهولی که هرگز انجام نداده! تلاشی که به سرگشتگی او در باتلاق بوروکراسی دیوان عدالت و گذارش از دادگاه هایی می انجامد که در میانه ی آن زنان رخت می شویند و منشی مفلوک و عجیب الخلقه در خلال چرت نابهنگامش خرناس می کشد؛ بدتر آن که این ها همه یک روز صبح، بی مقدمه با حضور غیر منتتظره ی دو مأمور و تفهیم نصفه نیمه ی اتهامی موهوم به یکباره چون کابوسی ابدی آغاز می شود؛ صبحی همچون صبح روز« مسخ» شدن « گرگور سامسای» بی نوا به موجود نرم تن عظیم الجثه و چندش آوری که در درک و مواجهه با تغییر وضعیت یکباره اش به کل ناتوان است...
« کافکا» یگانه ای است که از عناصری چنین ناهمگون و نامعقول صحنه هایی چنان آشنا و ملموس می آفریند. گاه درمی مانی که شاید ظاهر ِ– گهگاه- موجه ِ پیرامونت پوسته ای است که پیوسته آن اغتشاش تحمل ناپذیر و نومیدکننده ی کافکایی جهان واقع را پنهان می کند تا در آرامش ظاهری این نیرنگستان، زیستن را تاب آورده دمی بیاساییم.
فریدا
« من همان شیلی کهنه ی پیر را دوست دارم:
تند و تیز، اما، خوشمزه »
«فریدا» را دوباره دیدم: داستان فیل و کبوتر، زندگی، رنج، عشق و خیلی دیگر واژه هایی که شاید تنها چنین با معجون رنگ و رقص و موسیقی به تمامی بیان شوند؛ داستان آزاد و انقلابی زیستن و پذیرفتن رنج سقوط خُرد و درشت آوار این آزادی بر لحظه های عمری که – به هرحال- بی درد و غم سپری نمی شود.
«دوست دارم روزهای تیره با خاکستری رنگ آمیزی شود و با رویای تو ناپدید گردد.»
زندگی دوگانه ی ورونیک
با صداي ورونيكا وقتي دارد تست سولفژ ميدهد، ميشود از زمين بلند شد و بالا رفت. اكتاو به اكتاو انگار نه فقط صداي او كه همهي فضا اوج ميگيرد و حس سیالی را پديد ميآورد كه آخر سر با صداي برخورد دستهي نت با سطح ميز مثل مهي روياگونه كه با حركت دستي محو ميشود، از ميان ميرود.
« زندگي دوگانهي ورونيك»* از آغاز تا پايان در موسيقي و حس و حال موسيقيايي غوطه ميخورد. موسيقي ِ اولين اجراي ورونيكاي جوان در لهستان همراه با اركستر نيز چيزي شبيه يك ركوييم اندوهناك است؛ چهره و صداي خوانندهي آلتو هم بهنوعي اساطيري و يادآور مرگ است و در نهايت هم سكانس با مرگ ورونيك روي صحنه تمام ميشود.
در مجموع، اين ساختهي « كيشلوفسكي» بيش از آن كه اثري قابل توصيف باشد، مجموعهاي است كه حواس مختلف را با آواها و تصاوير دلچسبش ارضا ميكند. نماي طبيعت پاييزي، كليساهاي باروك، ويلاي چوبي، حركات عروسكهاي نمايش و نماي گذران بيرون قطار از پشت گوي مدور، همگي چشمنوازند.
مشخصهي اصلي آدمهاي داستانهاي كيشلوفسكي اين است كه همه باوجود برخورداري از هالهاي ناسوتي، بهشدت به زمين چسبيدهاند و خاكياند. همگي به حواس خود توجه و اينجا و آنجا از آن تبعيت ميكنند و گاه حتي اسير آن هستند. عشقبازي ورونيك در لهستان با جوان بلوند در اولين برخوردشان در روزي باراني از اين دست است. ورونيك در توصيف آن رويداد براي خالهاش ميگويد:« تا اعماق وجودم برانگيخته شد.»** ؛ و يا در فرانسه جوان عروسكگردان پس از تعقيب نافرجام ورونيك، در مقابل او كه پشت دري پنهان شده دستمالش را بيرون ميآورد و با سروصدا فين ميكند كه اين كار او ورونيك را به لبخند واميدارد: فرد مقابل او – عاشق او- انساني است با فراز و فرودهاي طبيعت انساني ...
در ظاهر، مضمون داستان فيلم مورد بحث ( وجود همزاد و ارتباط روحي همزادها) بايد اهميت زيادي در كليت اثر داشته باشد. براي من اما آنچه در اين روايت تصويري جذاب و لذتبخش بود، حال و هوا و فضاي گنگ، روياگونه و رهايي بود كه در بستر ِ داستان ِ رويارويي ِ دو همزاد شكل ميگرفت و با موسيقي ملكوتي زبيگينيف پزيزنر در هم ميآميخت.

La Double Vie de Veronique *
It soaked me to the skin **
تقاضا
گيجبازيهايم را به حساب عاشقي نگذار!
هميشه همينطور بودهام.
پس لطفا ً ديگر گيجبازيهايم را به حساب عاشقي نگذار!
عاشقي هم به جاي خود.
به نام پدر
«به نام پدر» هم پر بود از ضعفهاي منطقي و روايي. شايد بهتر ميبود حاتميكيا پيش از نگارش فيلمنامه، مقالهاي مينوشت درباب بار مسؤوليت ناشي از كردار گذشتهي انقلابيون قديم در قبال نسل جديد كه در اين روزگار بر دوش آنها احساس ميشود. اگر حاتميكيا مقصودش را به روشني با روشي صريح – و نه در قالب غير مستقيم ِ نمايش و داستان - بازگو ميكرد، سنگيني واقعيات ِ مورد نظرش كمر ِ منطق ِ روايت و رواني ِ ديالوگهاي فيلم را نميشكست و روند داستان و وقايع آن شايد ملموستر و باورپذيرتر پيش ميرفت.
بهعنوان مثال، آدم انتظار ندارد از دختركي كه درد و نگراني ِ سلامت پايش همهي ذهن و جسمش را پر كرده، در اولين مواجهه با پدرش بشنود كه « من انتخاب نكردم.» يا « مگه نگفتهبودي جنگ تموم شده بابا؟... جنگ شماها هنوز ادامه داره.» و يا « ما تا كي بايد تاوان كارهاي شماها رو بديم؟». در چنين حالتي آدم احساس ميكند دخترك از سالها پيش با علم به اينكه اعمال گذشتهي پدرش دامان او را هم ميگيرد، دادخواست عقدهگشايانهي نيمهفلسفياي را با وسواس بسيار تنظيم كرده تا روزي در آن احوال پريشان و با پاي نيمهمنهدم با لحني شاعرانه براي پدر گناهكار و نادمش قرائت كند و به تاوان جنگافروزي هاي ساليان جواني او را بچزاند!!! وسواسي كه درواقع هم شخص ِ حاتميكيا هنگام نگارش فيلمنامه داشته؛ در حالي كه در عالم واقع، حبيبه – هرچهقدر هم كه فراتر از سن و سالش فهيم و ژرف انديش باشد،- درچنان شرايطي منطقا ً تنها كمك و پشتيباني يكي دو فرد نزديكش را كه نزدش هستند، طلب ميكند و تنها روزها و هفتههاي بعد شايد با تفكر و تعمق بيشتر و فارق از نگرانيهاي اوليه بتواند به ريشههاي واقعه انديشيده، از نزديكترين كسش زبان به گلهگذاري بگشايد.
طرفه اينكه در سكانسهاي بعدي براي موجه جلوه دادن اعتراض حبيبه، رويداد غير قابل باور ديگري به فيلم چسبانده ميشود: ميني كه پاي حبيبه روي آن رفته دقيقا ً هماني است كه پدر در روزگار جواني كاشته و دقيقا ً همان جايي است كه دوست نزديك پدر به اشتباه بر آن پرچم سفيد زده!!! حاتميكيا همانگونه كه «پدر» را با حرفهاي حبيبه روي تخت بيمارستان ميچزاند، ميخواهد بيننده را هم با اين تقارن ِ رقتانگيز – هرچند باورناپذير- بچزاند و احساساتش را پيچ و تاب دهد و در اين راه از نشان دادن كفش خوني حبيبه هم پاي تپه دريغ نميكند!
حالا سعي كنيم كمي هم حاتميكيا را درك كنيم:
حرفي كه او ميخواهد بزند برايش مهم است؛ آنقدر مهم كه اثر سينمايي را قالب زيباشناسانه اي قرار ميدهد براي بيان آن. درواقع همه چيز استعاره است: اينكه پدر بهاشتباه – و بهناچار نيز- تپهي باستاني را مينگذاري كرده و دوست او نيز در پاكسازي تپه اشتباه كرده و همهي اين اشتباهات بر سر فرزند ِ پدر آوار شده، استعاره اي است از نسلي كه نادانسته – و به ناچار نيز- هم فرزندان خود و هم ميراث ملي خود را با افكار و اعمال ِ برهه اي از زندگي خود به باد دادهاست. حتي شايد بتوان اين مفهوم را تلويحا ً علاوه بر جنگ به كل ِ جريان ِ انقلاب نيز تعميم داد؛ پدراني كه روزي به جاي فرزندانشان انتخاب كردهاند و امروز خود نيز همراه با نسل پس از خود از پيامدهاي آن انتخاب رنج ميبرند و ناگزيرند از اين كه قناعت كنند به اينكه «خدا همسر و فرزندشان را به رغم بار گناه گذشته به آنها پس داده و همه دركنار هم زنده اند و زندگي ميكنند.»
در واقع، تعريف حاتميكيا از روايت سينمايي چنين استعارهي شاعرانهاي است؛ هرچهقدر هم كه با واقعيت ناسازگار باشد و بيش از حد سمبليك و دراماتيزه. من اما از سينما تعبير ِ پيشتر يادشدهي كيشلوفسكي را ميپسندم كه فيلم بايد باورپذير باشد. خصوصا ً در شرايط زماني و مكاني حال حاضر، واقعگرايي را بسيار بيشتر از استعارههاي شاعرانه براي ايرانيان حياتي ميدانم و فيلمهايي همچون «چهاشنبه سوري» و «به آهستگي» را به رغم ظاهر آرام و بيپيرايهشان به جهت رسوخ به ژرفاي واقعي رفتارهاي متقابل ِ انسانها دلنشينتر مييابم؛ از روايت هايي كه در وراي پيامهاي عميق اجتماعي و ظاهر متفكرانه، سالهاي سال است كه روابط انسانها را در سطح و رويه و بيتعمق، غيرواقعي، سنتي و پر از تعارفات معمول و آرمانگراييهاي تاريخي ايرانيان به تصوير ميكشند، خستهام.
دختری از ایران
گزيدههاي زير پارهاي از ويژگيهاي ايرانيان را از نگاه كسي توصيف ميكند كه توانسته قدري از دورتر به اين قوم نگاه كند و در عين حال آنقدر هم بيگانه نباشد كه اين ملت را تنها از دريچهي كوتهنظر رسانههاي غربي بشناسد:
هرچند بهطور كلي، شكيبايي، بلندنظري و نوعي تسامح ديني و مذهبي پيوسته در اطوار و رفتار ايرانيان ديدهشده، ولي اين تا زماني است كه كسي به آنها توجه ندادهباشد كه دين و باورهايشان در اثر تسامح بيشتر به خطر خواهدافتاد.
ايرانيان اصولا ً نسبت به پذيرش اشتباهات خود بسيار حساساند و فرهنگ عمومي آنها بر اين است كه خطاي ديگران را نه بهطور مستقيم بل با گوشه و كنايه و يا از زبان ديگران تذكر دهند.
... بايد به اين نكته پي ميبردم كه در سرزمين من، نكتهي اصلي و نخستين، آموختن شيوهي بقاست. آيا همهي اين ناراحتيها را با بطن و ضمير و خميرهي مردم ما آغشته بودند و يا اين حكم سرزمين متلاطم ما بود كه از آرامش نسبي ملتهاي ديگر نصيبي نداشتهباشند؟
من تنها همان اعتقاد قديمي خود را داشتم كه ايرانيان بهدنبال قدرت روانه ميشوند و به ماهيت قدرت كاري ندارند.
هيچ فرقي بين هزار سال يا هفتصد سال پيش با امروز نبود. ناامني و آشوب، بخش بهدفعات تكرارشدهي تاريخ ايران را تشكيل ميداد.
و اين هم يك جمعبندي منصفانه از مؤسس سلسلهي پهلوي كه نظير آن را جاي ديگري نديده بودم:
در اين زمان احساس من نسبت به رضاشاه چيزي شبيه دلسوزي و ترحم بود. اين حقيقت داشت كه او ملتاش را غارت كرده بود، به دموكراسي اعتقاد و اعتنايي نداشت، صداي آزاديخواهان را بريده و عملا ً آنها را خفهكردهبود و در نظر او دموكراسي واژهاي بيمعني مينمود؛ ولي حق اين است كه او به پيشرفت اجتماعي نيز ياري رساند، جاده و مدرسه ساخت، در كشور امنيت برقرار كرد، پايههاي توليد صنعتي را ريخت و حتي كوشيد سهم منصفانهتري از نفت بهدستآورد. حالا كودكان ايراني مدرسه داشتند و پزشك در دسترس بود.
چگونه سرنخ ها به هم گره می خورد!
« مهندس عبدالعزیز فرمانفرماییان» را نمی شود نشناخت. خلق بنای شکیل ورزشگاه آزادی، ساختمان خوش تناسب بانک کشاورزی، برجهای سامان، موزه ی فرش، مسجد دانشگاه تهران، ساختمان شرکت نفت، ساختمان بورس و تنها طرح جامع موجود تهران را او پایه گذاری، طراحی و راهبری کرده است. جدای از مهارت های طراحی معماری که تحصیل در دانشگاه بوزار پاریس زمینه ساز آن بوده، فرمانفرماییان توانایی منحصر به فردی در مدیریت اجرایی و اقتصادی عملیات ساختمانی داشته است. در واقع، نقشی که او – در مقام معمار - در کنترل همه جانبه ی روند پروژه هایش ایفا می کرد، همواره در طول تاریخ ساختمان سازی ایران، مقامات دولتی ( در مورد ساختمان های عمومی) و کارفرماها ( در بناهای خصوصی) برعهده داشته اند. فرمانفرماییان در دوره ای که اندک اندک معماران سنتی از صحنه ی معماری بناهای شهری کشور کنار گذاشته شده و نو کیسگان زمام کار را در دست می گرفتند، بار دیگر جایگاه اصلی معماران – و این بار معماران تحصیل کرده – را در جامعه تبیین کرد و با تلاش و پشتکار خود، زمینه ای را فراهم نمود تا در آن معماری نومدرن ایران (آخرین سبک منسجم و تعریف پذیر معماری ایرانی) شکل بگیرد و ببالد وهوشنگ سیحون، وارطان آوانسیان، گابریل گورکی، پل آبکار و هم قطاران آنها آخرین بارقه های معماری نظام مند – هرچند نیمه ایرانی و نیمه اروپایی – را متبلور کنند.
چنانکه گفته شد، وجه شاخص شخصیت حرفه ای فرمانفرماییان توانایی های او در مدیریت بودجه و نیروی انسانی پروژه ها و کادر صد و اندی نفره ی دفتر معماری اش بود. همیشه این سؤال در ذهنم مطرح بود که چگونه یک معمار می تواند در کنار مهارت های طراحی، چنین مهارت هایی را نیز به این درجه کسب کند، پرورش دهد و به کار بندد؟ پاسخ این پرسش را ناغافل از « مسعود بهنود» گرفتم در لابه لای کتاب «این سه زن ». کتاب، شرح کلی یک دوره از تاریخ ایران ( به طور اخص، ظهور سلسله ی پهلوی) است و شرح حال سه تن از زنان تاریخ ساز این دوران: اشرف پهلوی، ایران تیمورتاش و مریم فیروز.
مریم دختر عبدالحسین فرمانفرما از ملاکین بزرگ کشور و شخصیتی کلیدی در عرصه ی سیاست دوران اواخر قاجار و اوایل پهلوی و در واقع، کسی بود که با آوردن « رضا قزاق» به تهران، زمینه ی پیشرفت او را تا ریاست بریگاد قزاق، وزارت جنگ، نخست وزیری و نهایتا ً سلطنت فراهم نمود و تا آخر عمر نیز از این عمل خود پشیمان شد! فرمانفرمای بزرگ در اداره ی املاک پهناور و حسابرسی و کنترل دخل و خرج مستغلاتش سرآمد روزگار بود و زنانی متعدد از اقصا نقاط کشور و فرزندانی بیشمار داشت که مریم یکی از آنها و عبدالعزیز یکی دیگر بود. بعدها مریم با « سعید کیانوری» از سران حزب توده آشنا شد که آرشیتکت هم بود و دفتری داشت که به توصیه ی مریم، برادرش عبدالعزیز را در آنجا پذیرفت...
شرح کاملی که بهنود در این کتاب از تدبیر و درایت فرمانفرمای بزرگ و جزییات کار و زندگی او می آورد، به درک زمینه ی اکتساب و انتقال این ویژگی ها به پسرش کمک می کند. در واقع، چنین می نماید که برای حکم رانی مقتدرانه بر یک پروژه ی بزرگ ساختمانی در کشوری همچون ایران که همواره حکومت های آن حوزه های ملوک الطوایفی مقتدر ، تأثیرگذار و در عین حال دارای منافعی متضاد را در خود داشته اند، چاره ای نبوده جز این که شخص، علاوه بر معمار بودن و مدیریت اسمی پروژه، « فرمان فرما» هم بوده باشد!