Monday, November 23, 2009

عینِ شرحِ ماوقع

فقط شیر نسکافه کارساز است. سه مقاله‌ی چند ده صفحه ای است برای خواندن و هزار و پانصد کلمه برای نوشتن و بعد از ظهرِ آخرین روز تعطیلاتِ آخر هفته هم هست. یک پرتغال و چند بیسکویت شکلاتی اضافه می کنم برای دلخوشی؛ از این بیسکویت‌های کوچک حلقه ایِ دورنگ که دایره‌ی وسطش خمیرِ شکلات است. افاقه نمی‌کند. مثل همیشه مقدمات را کش می‌دهم، از این وب سایت به آن وب‌سایت می‌پرم، عقربه را دوباره و چندباره دید می‌زنم و آخرِ سر هم می آیم سرِ وقتِ نوشتنِ این پاراگراف. افاقه نمی‌کند هنوز..

هیچ! باز کار کشید به دو ساعت و نیم مانده به ددلاین. بازبینی کردم متن را و فرستادم رفت. مقاله‌ها در باب نقش ترس بود در شکل گیری فضای شهری و مزین به نظریه‌ی جناب ساندرکوک که اصولا شاکله‌ی تئوری طراحی فضاهای زیستی بر مبنای چند و چونِ ترس‌های بشر شکل گرفته...

فرستادم رفت و ساعت را گذاشتم نیم ساعت دیگر، - هفت - که یک ساعت به دستشویی و اصلاح و دوش و صبحانه و جمع و جور و لباس بگذرد و سه ربع هم به سلانه سلانه رفتن و یک ربع ساعت هم به پرینتِ تصاویرِ کوچک شده‌ی کافه‌های سوفو برای سوپرویژن (سوپرویژن برابرنهاد پارسی دارد؟ کُرکسیون که برابرنهادِ معماری اش است!).

بیست و پنج دقیقه‌ی تمام خواب دیدم: در را باز کردم رو به بیرون: ورودیِ خانه روی تپه مانندی بود سبز. دورتادور درخت بود وگیاهانی شبیه جنگل‌های استوایی. بلافاصله بیرونِ در، یک جفت پله برقی بود، یکی رو به بالا و یکی به پایین. شقایق تازه رسیده بود. من از پله‌ی رو به پایین رفتم سمتش و او خلاف جهت آمد بالا. نگاهی کرد و گفت: «این جوری قشنگه که اونی که پایینه بیاد بالا!». احساس کردم درست می‌گوید. برگشتم بالا. دیده‌بوسی کردیم. پرهام هم رسید...

پنج دقیقه مانده بود تا زنگ ساعت. تعجب کردم از بیدار شدنم. فکر می‌کردم باید دو ساعتی گذشته باشد دست کم. عین پنج دقیقه را هم باز خوابیدم، خوابِ عمیق...

الان پایانِ روز است. پایانِ روزِ بعد. نه، در واقع پایانِ همان روزِ پاراگراف قبل. استخر رفتنم را نمی‌توانم نگویم. پست بدون استخر نمی‌شود. حالا اولِ پست باشد یا نزدیکِ آخرش زیاد فرق نمیکند.

پیشرفت‌های سایبرم(!) را هم فهرست می‌کنم و می‌خوابم: دعوت‌نامه‌ی گوگل وِیوَم از طرف دوستی رسید. کار خاصی البته نتوانسته‌ام باهاش بکنم تا الان. کلی لِیبِل اضافه کردم به جی میلم و کلی فیلتر که کلی از ایمیل‌های فله ایم را لحظه به لحظه خودبه‌خودی لِیبِل بزند که بعدها اگر خواستم یکجا پاکشان کنم. یک کمی گوگل ریدرِ خاک خورده ام را بالا پایین و یک چیزهاییش را کم و زیاد کردم. عبارت‌های جستجوی گوگل اَلرت را حذف و اضافه کردم، بلکه این‌فدر اعلان نامربوط نفرستد صبح تا شب...

پیشرفت‌های سایبرم را هم فهرست کردم و خوابیدم. هفت و نیم صبح روز بعد است. قرار نیست همین‌جور تا ابد لحظه‌نگاری کنم. این پستِ چندپاره هم پست می‌شود بالاخره. صفحه‌ی بلاگ اسپات کپی پیست قبول نمی‌کند. درَگ اند دراپ می‌کنم (در واقع خواهم کرد، بعد از تایپ این چند کلمه‌ی آخر) و پابلیش!

پ.ن.1. پابلیش اول دیشب بود؛ ولی خوب ادیت و پابلیشِ سرِ صبح فاز داد باز!

پ.ن.2. صفحه‌ی وبلاگم را ظاهراً فقط اکسپلورر درست نشان می‌هد. کمی حوصله می‌خواهد که کمی آچارکشی کنم کدهای اچ تی ام الِ قالبش را.

Saturday, November 07, 2009

عطف به مانیفست

می‌خواستم راجع به ایستادن در انتهای صفی طولانی بنویسم که هرچه زمان می‌گذرد و جلومی‌رود، شما همچنان آخرین نفرش هستید؛ بعدتر دیدم که این نه استعاره‌ی روشنی است از چیزی و نه حتا برای کسی جز خودم معنای مشخصی می‌تواند داشته باشد. پس نیمه نصفه آوردمش این‌جا به حساب همان «شکلِ مکتوبِ حسی درونی».