تلفنی که بیگاه زنگ می زند و به گاه وصل نمی شود، تنها وسیله ی ارتباطی است میان دهکده ی پایین و « قصر» بالا که مقدراتت آن جا رقم می خورد. «ک.» به هر دری می زند تا حقیقت ِ موقعیت ِ خود و نوع و توازن رابطه اش را با کارگزاران قصر درک و هضم کند.
داستان رمان « قصر» به ظاهر چندان پیچیده نیست: از ک. دعوت شده برای مساحی به قصر بیاید، اما او نمی تواند پس از ورود به دهکده ی جنب قصر سررشته ی کارش را در دست بگیرد و با کارفرمایان والامقامش ارتباطی معقول و دوسویه برقرار کند. هر قدر در کارش جدیت بیشتری به خرج می دهد، آماج تمسخر و تحقیر پایین دستان و بالا دستان – گویی به یک میزان- او را بیش از پیش دربر می گیرد.
ک. مذبوحانه تلاش می کند ابتکار عمل را در دست بگیرد: با پیش خدمت فرودست بار اختلاط می کند و به کمک اعترافات او و به رغم همه ی اخطارها به قصر نفوذ می کند و درست زمانی که می کوشد از سیطره ی دانایی قصر بگریزد، خود را بیش از پیش زیر نگاه نمور اطرافیان می بیند: ک. درمی یابد که همگان از رسوایی همخوابگی او با « فریدا» در میان کثافات و خاک و خل بار و تلاش موذیانه اش برای نفوذ به قصر آگاه اند و گریزی هم از این ماخولیا نیست!
برف و سرمای رخوت آور محله های تاریک کارگری دهکده ی رمان « قصر» تصویری است همان قدر آشنا و ملموس که جرم نامعلوم « کلام» در « محاکمه» و سرگشتگی و احساس گناه ناموجه و تلاش نافرجامش برای دفاع از هستی خویش در برابر مکافات عمل بسیار زشت و –در عین حال- مجهولی که هرگز انجام نداده! تلاشی که به سرگشتگی او در باتلاق بوروکراسی دیوان عدالت و گذارش از دادگاه هایی می انجامد که در میانه ی آن زنان رخت می شویند و منشی مفلوک و عجیب الخلقه در خلال چرت نابهنگامش خرناس می کشد؛ بدتر آن که این ها همه یک روز صبح، بی مقدمه با حضور غیر منتتظره ی دو مأمور و تفهیم نصفه نیمه ی اتهامی موهوم به یکباره چون کابوسی ابدی آغاز می شود؛ صبحی همچون صبح روز« مسخ» شدن « گرگور سامسای» بی نوا به موجود نرم تن عظیم الجثه و چندش آوری که در درک و مواجهه با تغییر وضعیت یکباره اش به کل ناتوان است...
« کافکا» یگانه ای است که از عناصری چنین ناهمگون و نامعقول صحنه هایی چنان آشنا و ملموس می آفریند. گاه درمی مانی که شاید ظاهر ِ– گهگاه- موجه ِ پیرامونت پوسته ای است که پیوسته آن اغتشاش تحمل ناپذیر و نومیدکننده ی کافکایی جهان واقع را پنهان می کند تا در آرامش ظاهری این نیرنگستان، زیستن را تاب آورده دمی بیاساییم.
1 comment:
Mozakhraf bod!!
Post a Comment