«به نام پدر» هم پر بود از ضعفهاي منطقي و روايي. شايد بهتر ميبود حاتميكيا پيش از نگارش فيلمنامه، مقالهاي مينوشت درباب بار مسؤوليت ناشي از كردار گذشتهي انقلابيون قديم در قبال نسل جديد كه در اين روزگار بر دوش آنها احساس ميشود. اگر حاتميكيا مقصودش را به روشني با روشي صريح – و نه در قالب غير مستقيم ِ نمايش و داستان - بازگو ميكرد، سنگيني واقعيات ِ مورد نظرش كمر ِ منطق ِ روايت و رواني ِ ديالوگهاي فيلم را نميشكست و روند داستان و وقايع آن شايد ملموستر و باورپذيرتر پيش ميرفت.
بهعنوان مثال، آدم انتظار ندارد از دختركي كه درد و نگراني ِ سلامت پايش همهي ذهن و جسمش را پر كرده، در اولين مواجهه با پدرش بشنود كه « من انتخاب نكردم.» يا « مگه نگفتهبودي جنگ تموم شده بابا؟... جنگ شماها هنوز ادامه داره.» و يا « ما تا كي بايد تاوان كارهاي شماها رو بديم؟». در چنين حالتي آدم احساس ميكند دخترك از سالها پيش با علم به اينكه اعمال گذشتهي پدرش دامان او را هم ميگيرد، دادخواست عقدهگشايانهي نيمهفلسفياي را با وسواس بسيار تنظيم كرده تا روزي در آن احوال پريشان و با پاي نيمهمنهدم با لحني شاعرانه براي پدر گناهكار و نادمش قرائت كند و به تاوان جنگافروزي هاي ساليان جواني او را بچزاند!!! وسواسي كه درواقع هم شخص ِ حاتميكيا هنگام نگارش فيلمنامه داشته؛ در حالي كه در عالم واقع، حبيبه – هرچهقدر هم كه فراتر از سن و سالش فهيم و ژرف انديش باشد،- درچنان شرايطي منطقا ً تنها كمك و پشتيباني يكي دو فرد نزديكش را كه نزدش هستند، طلب ميكند و تنها روزها و هفتههاي بعد شايد با تفكر و تعمق بيشتر و فارق از نگرانيهاي اوليه بتواند به ريشههاي واقعه انديشيده، از نزديكترين كسش زبان به گلهگذاري بگشايد.
طرفه اينكه در سكانسهاي بعدي براي موجه جلوه دادن اعتراض حبيبه، رويداد غير قابل باور ديگري به فيلم چسبانده ميشود: ميني كه پاي حبيبه روي آن رفته دقيقا ً هماني است كه پدر در روزگار جواني كاشته و دقيقا ً همان جايي است كه دوست نزديك پدر به اشتباه بر آن پرچم سفيد زده!!! حاتميكيا همانگونه كه «پدر» را با حرفهاي حبيبه روي تخت بيمارستان ميچزاند، ميخواهد بيننده را هم با اين تقارن ِ رقتانگيز – هرچند باورناپذير- بچزاند و احساساتش را پيچ و تاب دهد و در اين راه از نشان دادن كفش خوني حبيبه هم پاي تپه دريغ نميكند!
حالا سعي كنيم كمي هم حاتميكيا را درك كنيم:
حرفي كه او ميخواهد بزند برايش مهم است؛ آنقدر مهم كه اثر سينمايي را قالب زيباشناسانه اي قرار ميدهد براي بيان آن. درواقع همه چيز استعاره است: اينكه پدر بهاشتباه – و بهناچار نيز- تپهي باستاني را مينگذاري كرده و دوست او نيز در پاكسازي تپه اشتباه كرده و همهي اين اشتباهات بر سر فرزند ِ پدر آوار شده، استعاره اي است از نسلي كه نادانسته – و به ناچار نيز- هم فرزندان خود و هم ميراث ملي خود را با افكار و اعمال ِ برهه اي از زندگي خود به باد دادهاست. حتي شايد بتوان اين مفهوم را تلويحا ً علاوه بر جنگ به كل ِ جريان ِ انقلاب نيز تعميم داد؛ پدراني كه روزي به جاي فرزندانشان انتخاب كردهاند و امروز خود نيز همراه با نسل پس از خود از پيامدهاي آن انتخاب رنج ميبرند و ناگزيرند از اين كه قناعت كنند به اينكه «خدا همسر و فرزندشان را به رغم بار گناه گذشته به آنها پس داده و همه دركنار هم زنده اند و زندگي ميكنند.»
در واقع، تعريف حاتميكيا از روايت سينمايي چنين استعارهي شاعرانهاي است؛ هرچهقدر هم كه با واقعيت ناسازگار باشد و بيش از حد سمبليك و دراماتيزه. من اما از سينما تعبير ِ پيشتر يادشدهي كيشلوفسكي را ميپسندم كه فيلم بايد باورپذير باشد. خصوصا ً در شرايط زماني و مكاني حال حاضر، واقعگرايي را بسيار بيشتر از استعارههاي شاعرانه براي ايرانيان حياتي ميدانم و فيلمهايي همچون «چهاشنبه سوري» و «به آهستگي» را به رغم ظاهر آرام و بيپيرايهشان به جهت رسوخ به ژرفاي واقعي رفتارهاي متقابل ِ انسانها دلنشينتر مييابم؛ از روايت هايي كه در وراي پيامهاي عميق اجتماعي و ظاهر متفكرانه، سالهاي سال است كه روابط انسانها را در سطح و رويه و بيتعمق، غيرواقعي، سنتي و پر از تعارفات معمول و آرمانگراييهاي تاريخي ايرانيان به تصوير ميكشند، خستهام.
No comments:
Post a Comment