دفعهی پیش که ناپلئونی چپیدم تو، یک ربع ساعت شنای سخت کردم و به جکوزی و سونا هم رسیدم، پنج دقیقه به هفت بود و این بار هفت و پنج دقیقه و درب چفت و بست شده بود وهم جای چانه زدن نداشت. هرازچندگاهی به هرحال فک آدم آویزان میشود. امشب برزخ بین زندگی تابستانی است و زندگی تحصیلی. تابستان خوبی بود (خبرهای رویدادهای تلخ را اگر فاکتور بگیریم که اگر فاکتور نگیریم مثنوی هفتاد من است): هم سفر داشت، هم خانوادهداری و هم کار.
این آخری اگر نبود، تابستانم تابستان نمیشد. خصوصا ً که فضای جالب و جدیدی را هم تجربه کردم و روابط کاری خوبی هم شکل گرفت. این اواخر کارم شده دلگرمی دادن به شین که نگران بسته شدن پروژه است در این یک هفته. شارِت ندیده به عمرش به گمانم! دیروز وقت رفتن پیش پروفسور بان خیلی استرس داشت و از من خواست همراهش بروم و توضیح بدهم که میشود. بهش گفته من پول خرج کردم و نتیجهش رو میخام! هر دو سه روز یک بار اعلام میکند که بابت این کار چیزی نمیگیرد و تلویحا ً میگوید یک غلطی کرده و کار را قبول کرده. حالا هم همه رفته اند تعطیلات و دستش را در حنا گذاشته اند - یعنی فکر میکنم برگردان آن چیزهایی که با انگلیسی دست و پا شکسته اش میگفت، از چینی به فارسی همین باشد.
امشب دیگر کلی رفیق شدیم. از علاقه اش به طراحی گفت و پدر نقاشش که هیچ وقت زیر بار آموزش او نرفته. میگفت پدرش همیشه در حال سفر بوده و مشغول هنرش و هر از چند گاهی از او میپرسیده کلاس چندم است! وب سایت کارهای آبستره اش را هم نشانم داد، از زندگی ام پرسید و از زندگی اش گفت. لقب خوش تیپ ترین عضو گروه را به اینجانب اعطا کرد و اطمینان داد که با هر دختر سوئدی که بخوام میتوانم دوست بشوم! از رافی گله کرد که وقت کار تلویزیون میبیند. من هم تایید کردم و خواستم از او که این جور رفتارها را به حساب همهی ایرانیها نگذارد؛ هرچند که در واقع فکر میکنم این روالِ عادیِ کار کردنِ عمومِ هموطنانمان است و از این زرنگیها اگر نکنند، انگار دارد توی پاچهشان میرود – و خوب البته توی آن مملکت از این کارها هم که میکنند باز توی پاچهشان میرود و گریزی هم نیست.
شین رفت و نیم ساعت بعد میلان آمد. این کار شیفت دومش است. مهندسی کشتی رانی خوانده و چون کار برایش نبوده، دست زنش را گرفته و آمده مملکتی که رود و دریا بیشتر داشته باشد و اینجا هم البته باوجود یاد گرفتن سوئدی کاری در ارتباط با رشته اش پیدا نکرده. گله و شکایتش از وضعیت بیسر و سامان صربستان به خاطر اشتباهات سیاستمداران و سالهای تحریم بازخوانیِ شرایطِ وطن ماست؛ نه به آن درجه البته.
"طبل حلبی"ِ گونتر گراس باز هم نصفه کاره ماند و چون باید دو روز برای گرفتنِ دوباره اش صبر میکردم، دو کتاب دیگر گرفتم: "جایی که عنکبوتها لانه میسازند"ِ ایتالو کالوینو را دوست نداشتم. اما دست کم حال و هوای جنگهای پارتیزانی ایتالیا و فلاکت مردم دلزده از جنگ و فاشیزم را خوب بازگو میکرد. یک مجموعه داستان کوتاه از "کورت ونه گات" هم الان دستم است که روایتهایش بسیار امروزی است و از همین جنبه هم جذابیت دارد. با این حال نثر زیبایِ برگردانِ انگلیسیِ طبلِ حلبی هنوز در ذهنم چرخ میزند. "اسکار" شده مثل آن رفقایی که یک مدت زیادی غافل میشوی ازشان، ولی گوشه ای از ذهنت را گرفتهاند و وقتی برگردند کلی شور و شعف برت میدارد که بدانی چه کرده اند و چه خواهند کرد. سفر لهستان هم به نوبهی خود فضاهایِ روایتِ گراس را تجسم بخشید و شد یکی دیگر از آن تقارنهای زمانی.
"زلف بر باد مده"ی نامجو را چند روز است یکسره مینیوشم و مزمزه میکنم: حافظ از جور تو حاشا که بگرداند روی، من از آن روز که در بند تو ام آزادم، دی دلی دلی دله... داستانهای خانم قصهگوی ظهر رادیو پی اِت و موسیقی بعدش را هم بسیار میپسندم. راستی چهقدر همه از تارانتینو صحبت میکنند این روزها!
امشب قرار بوده باران ببارد. تا الان که خبری نبوده. یاهو و ام اس ان اما هردو مصرانه اعلام میکنند که فردا حتما ً میبارد. من هم وقت لباسشویی گرفتم برای فردا بعد از ظهر که یکشنبه ام را خراب نکنم. همخانه اولی و مهمانهایش از راه میرسند؛ چند روز بعدش هم همخانه دومی و رابرت و باربروی نازنین که رفته بودند کانو سواری در سواحل آفتابی. بخشی از زندگی کماکان در فیس بوک در جریان است و پاره ای هم در کلاس اس اف ای.
روزها کوتاهتر میشود و سردتر؛ شهر شلوغتر میشود و روزها پرکارتر: این به آن در!
پ.ن. همخانه اولی در واقع همخانه دومی ام است که دارد اول میآید و دومی هم اولی است که بعدتر میآید. اینقدرها هم پیچیده نیست در اصل.
No comments:
Post a Comment