شنبه شب ها همه مستِ مستند. به خندههای همدیگر میخندند و میگذرند. بی اغراق در این سه چهارماه یک بار هم ندیده ام کسی بد و بیراه بگوید به کسی؛ کتک کاری که هیچ. آخرین روسپیهایی که در خاطرم مانده قبل از پل میرداماد ایستاده بودند.
یک وقتهایی آدم کم میآورد. اوایل بیشتر کم میآوردم البته: از خیابان که رد میشوی، هیچ اتومبیلی از سه چار متری مانده نزدیک تر نمیشود؛ هر کس دری را باز میکند، با احتیاط میپاید که در رها نشود طرفِ بعدی: چه هموطنش باشد، چه سیاه، زرد یا حتا اگر ریش نیم متری ژولیده داشته باشد و لباس چرک. یک چیزی که میپرسی فشار میآورند به خودشان که درست جوابت را بدهند حتی الامکان؛ حالا اگر کمی دیر شد هم شد.
دور دانشگاه دیوار نیست. نگهبان ندارد برای چک کردن کارتِ دانشجویی و نگاه عاقل اندر سفیه انداختن و ارجاع دادنت به دربِ شانزده آذر وقتی که کارت همراهت نیست. نامه برای بلیت که میخواستم بگیرم، سوفیا تعجب کرد از اینکه تعجب کردم که چقدر زود کارم راه افتاد! خوب البته هیچ لزومی هم نداشت برایش تعریف کنم از آن همه اتاق در آن پنج طبقهی امور دانشجویی و آن همه کاغذ و آبدارچی و کارمند و مهر و تمبر و ضوابط برای آن یک نامه. خوب من هم تعریف نکردم البته. دانشگاه جاهایی دارد برای بازی کردن، میهمانیهای شبانه، معاشرت کردن، لم دادن، معاشقه و نماز خواندن.
کوله ات را لازم نیست تحویل بدهی دمِ درِ کتابخانه؛ به جایش یک چیزی هست که اگر کتاب بدزدند بوق میزند. میشود حرف زد، خندید، خورد، خوابید، کارهای دیگر کرد (در حد عرف و نرم البته) در کتابخانه و کسی هم اعتراضی نمیکند. البته من آن اوایل یک بار مؤدبانه خواستم از دو تا خانمی که کنار دستم نخودی میخندیدند که کمی آرامتر بخندند؛ خجالت کشیدند و ساکت شدند. بعدتر فهمیدم که هیچ مجبور نبودند خجالت بکشند و ساکت شوند: هرکس جای خیلی آرام میخواهد باید برود آن ته داخل آن سالن گرد که فقط صدای ورق زدن میآید و عطسه؛ خجالت کشیدم که خجالت کشیده بودند.
همه جا عکس میگیرم. از همه عکس میگیرم و کسی "گیر نمیدهد" به آدم؛ تا جایی که حس میکنی این انتظار دارد دیوانه ات میکند که یکی بیاید سر وقتت و سؤال و جواب کند و تو توضیح بدهی و دلیل بیاوری در اثبات بیگناهیت.
خیلی چیزهای دیگر هم هست از این دست و خیلی چیزهای دیگر هم هست از نوع دیگر البته:
روال اداری بعضی کارها برای خارجیها بسیار پیچیده میشود و گاه حتا سلیقه ای. کسب درآمد بی دانستن سوئدی بسیار دشوار است. مسکن و خوراک گران است (برای ما). ایرانی بودن اینجا سخت است از این لحاظ که باید کلی زمان و انرژی صرف شود برای اثباتِ این که تو هم یک چیزهایی میدانی از تمدن، انسان دوستی، علم و دانش و حقوق زنان؛ برف دیده ای قبلا ً، مهمانی رفته ای،... و کلاً اینکه فرق داری با آن اشباحِ خاکستریِ مخوف که سی ان ان نشان میدهد و زیرش مینویسد "ایران". بسیار زمان میبرد و انرژی؛ اما خوب نتیجه چندان بد نیست: شوِن و عبدالله دارند فارسی یاد میگیرند:
" سلام، چطوری؟ خوبی؟ چه خبر؟ سلامتی، سلامت باشید، هوا چطوره؟ بد نیست..."
فیلیپ هم چند بار تا حالا از من جمله هایی را پرسیده، نوشته، تلفن کرده به بچهها و سورپریزشان کرده با لهجهی شیرین باواریایی اش! دیشب میگفت "تا حالا نشده یک دخترِ ایرانی ببنیم و خوشم نیاید"!! (دخترهای ایرانی که کلا ً این جا پرطرفدارند بسیار و شمع محافل).
هوا اینجا سرد نیست آنقدرها که میگفتند سوئد سرد است. استکهلم انگار هیچ جا شروع نمیشود؛ همچنان همان جنگل و دشت و آبراه ادامه دارد تا دل شهر. آمد و رفت بسیار نظام مند است با شبکهی اتوبوسها، مترو، تراموا و قطار شهری و مهمتر از همه وبسایتی که هر زمان از روز بهترین مسیر و شمارهی خطوط را مشخص میکند و زمان رسیدن را. البته گهگاه تاخیر هم دارند...
افسوسها و چراهای قیاسِ اینجا و آنجا و تکلیفِ آیندهام شاید الان بسیار برایم بیشتر است از غم غربت. شاید هم چون بلیتم توی جیبم است اینجوری است الان. کسی چه میداند. توصیف احوالِ الانم بیشتر رنگ صدای فرهاد را میگیرد با همان تاکیدهای صوتی و وسواسِ هجایی: " ای کاش آدمی وطنش را، همچون بنفشه ها میشد با خود ببرد هرکجا که خواست".
No comments:
Post a Comment