Sunday, September 16, 2007

یک دو سه

اول، چند کلامی از برداشت شخصی ام درباره ی سه فیلم:





«آخرالزمان» ِ «مل گیبسون» معجونی کم مایه بود از خون و کشتار و آزار ِ «خوب ها» توسط «بدها» و صحنه های تعقیب و گریز بسیار کشدار با چاشنی جلوه های ویژه ی گیرا و پرکار و زوایای فوق العاده ی دوربین که البته چیزی به بار معنایی فیلم اضافه نمی کرد.



«شاه پر» ِ «جوفری راش» گذاری بود در اوایل دوران روشنگری اروپا: یک مرکز درمانی نوین که تبدیل شده به مرکز نشر افکار انحرافی «مارکی دو ساد» در قالب رمان های ادبی مستهجن. باوجود حال و هوای اغراق آمیز و ترفندهای هالیوودی، بیان تصویری ِ منشاء ِ نوعی گرایش ادبی ( ادبیات کثیف) و تشکیک در تابوهای اخلاق جنسی جامعه باعث جذابیت این اثر می شود. بعدها، نویسندگانی چون «ژرژ باتای» این سبک را پیگیری کرده و آثاری خلق می کنند که برخی از آنها همچون « داستان چشم» در شمار برترین رمان های ادبی جهان قرار می گیرد. نویسندگان این آثار اعتقاد دارند بیان و نمایش خصوصی ترین و کثیف ترین ابعاد زندگی جنسی انسان، بدون پرده پوشی و با استفاده از رکیک ترین واژه هایی که در زبان عامه برای اشاره به اعضا و اعمال جنسی استفاده می شود، در کنار گرایش های فکری متعالی، قطعه ای غیر قابل چشم پوشی از پازل شناخت آدمی است.


روح گویا»ی «میلوش فورمن» هم فیلمی خوش ساخت بود که به موازات نمایش دوره ای از زندگی نقاش اسپانیایی، «فرانسیسکو گویا»، برهه ای از تاریخ اروپا و آخرین وقایع بازمانده از دوران تفتیش عقاید را بی طرفانه به تصویر می کشید.
جذابیت این اثر برای من به خصوص از آن جهت بود که در ورای وقایع تاریخی، ضعف های بشری و ظلم ناشی از زیاده خواهی انسان در آن به خوبی بیان می شود. باوجود این که «فرانسیسکو گویا» از آغاز تا پایان شخصیتی است موجه و نیک رفتار، « پدر لورنزو» در جایی موقعیت او را به شدت به چالش می کشد: « لورنزو» معتقد است «گویا» شبیه روسپیانی است که هنر خود را به هر آن کس که در رأس قدرت است می فروشند و زندگی خود را می گذرانند؛ حال آن که او- لورنزو-، پس از آگاهی از فساد کلیسای اسپانیا و گریز ِ ناگزیر به فرانسه و مطالعه ی آثار کانت و دکارت، راه خود را یافته است و دیگر به خدمت ظالمان تن نمی دهد.
طرفه آن که لورنزو با پایمردی بر عقاید خود و اجتناب از پذیرش سلطه ی دوباره ی کلیسای اسپانیا و تسلیم به طناب دار، آزادگی خود را ثابت می کند و ما را در این شک و تردید رها می کند که آیا لورنزویی که به دختری معصوم و دربند تجاوز می کند و مسؤولیت آینده ی فرزند خود را تقبل نمی کند و در عین حال آزاده هم هست، موجه تر است یا فرانسیسکو که در عین نیک سیرتی و تلاش بی پایان برای نمایش صادقانه ی بیدادهای زمان خود در آثارش، به ناگزیر همواره از کیسه ی حاکمان وقت ارتزاق می کند.


**********
سر ِ آخر هم مختصری از حال و احوال شخصی ام: بهارک را دیدم که کلی چیزهای جالب از زندگی اش در غربت برایم گفت؛ با کلیات بناهای « پارک آبی پرند » کلنجار می روم؛ شب ها را با آدم های غربت زده ی « همنوایی شبانه ی ارکستر چوبها» (نوشته ی رضا قاسمی) سر می کنم و درکل، احساس می کنم در وضعیت راکدی هستم که اتفاقی باید آن را دگرگون کند.
ضمنا ً، این گل های مریم روی میز بوی فوق العاده ای دارند.

Wednesday, September 12, 2007

روایت

شب، آرامش، پایان، سکوت، آوا، اندوه، پرسش، رویا، راوی، روایت: تکه پاره های ذهن راوی درمانده از روایت رویایی ناتمام.

Tuesday, September 04, 2007

سرنوشت محتوم

چند سال است که شماره تلفن های گوشیم دارند تغییرات اساسی می کنند: 0912 ها تبدیل می شوند به 00 هاییی با شماره هایی متنوع پشتشان؛ هرکس به طرفی!